حکايت يوسف همداني

چنين گفتست آن شمع دلفروز
همه دان يوسف همدان يکي روز
که يوسف را چنين گفتند احرار
که اي کرده زليخا را دل افکار
زني را عاجز و بي يار مانده
ز بي تيماريت بيمار مانده
ببردي دل از او در زندگاني
اگر بازش دهي دل مي تواني
چنين گفت آنگهي يوسف که هرگز
نبردم من دل آن پير عاجز
نه از دل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبري راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز اين پندار بودست
مرا گوئي که اکنون بيست سالست
که دل گم کرده ام اين خود محالست
کسي کو از دل خود نيست آگاه
چگونه در دل ديگر کند راه
عزيزي از زليخا کرد در خواست
که چون يوسف ببردت دل بگور است
که گر اين دل تو داري مي کني ناز
اگر مي خواهي از يوسف دلت باز
زليخا خورد سوگندي قوي دست
که گر موئيم از دل آگهي هست
نمي دانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باري کجا شد
چو يوسف هيچ دل محکم ندارد
زليخا نيز اين دل هم ندارد
چو نه اين يک نه آن بر کار بودست
نه اين دلبر نه آن دلدار بودست
کنون اين دل کجا شد در ميانه
چه گويم زين طلسم وزين بهانه
زهي چوگان که گوئي را چنان کرد
که از مشرق سوي مغرب روان کرد
پس آنکه گفت هان اي گوي چالاک
بهش رو تا نيفتي در گو خاک
که گر تو کژ روي اي گوي در راه
بماني تا ابد در آتش و چاه
چو سير گوي بي چوگان نباشد
گناه از گوي سرگردان نباشد
اگر چه آن گنه نه کردن تست
وليکن آن گنه در گردن تست