حکايت عيسي و اسم اعظم

ز عيسي آن يکي در خواست يک روز
که نام مهتر حقم در آموز
مسيحش گفت تو اين را نشاني
چه خواهي آنچه با آن بر نيائي
بسي آن مرد سوگندانش بر داد
که مي بايد از اين نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع زان شادي برافروخت
مگر آن مرد روزي در بيابان
گذر مي کرد چون بادي شتابان
ميان ره گوي پر استخوان ديد
تفکر کرد و آنجا روي آن ديد
که از نام مهين جويد نشاني
کند از کهترين و جه امتحاني
بدان نام از خداي خويش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالي استخوان زود
بهم پيوست و پيدا کرد جان زود
پديد آمد يکي شير از ميانه
که آتش مي زد از چشمش زبانه
بزد يک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجه او مرد را پشت
بخورد آنگه بزاري آن زمانش
ميان ره رها کرد استخوانش
همان گو کاستخوان شير نر بود
شد آنگه ز استخوان مرد پر زود
چو بشنيد اين سخن عيسي برآشفت
زبان بگشاد و با ياران چنين گفت
گر آنچ آنرا کسي نبود سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روا دار
ز حق نتوان همه چيز نکو خواست
که جز بر قدر خود نتوان از او خواست
تو گر شايستگي با خويش داري
هر آن چيزي که خواهي بيش داري
چو گر کار تو زاري ور دعايست
وليکن کار او محض عطايست
چه علت در ميان آري پديدار
که خود بخشد اگر باشد سزاوار