حکايت شيخ ابوالقاسم همداني

مگر بوالقاسم همداني آنگاه
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوي بتخانه آمد در نظاره
ستاده ديد خلقي بر کناره
بر آتش ديد ديگي پر ز روغن
که مي جوشيد چون درياي کف زن
زماني بود ترسائي در آمد
بخدمت پيش آن بت در سر آمد
بپرسيدند از او کاي سر فکنده
خدا را کيستي تو گفت بنده
بدو گفتند پس هديه بنه زود
نهاد القصه هديه رفت چون دود
يکي ديگر در آمد همچنان کرد
بدين ترتيب ده کس را روان کرد
بآخر ديگري در پيش آمد
قوي بي قوت و بي خويش آمد
نزار و خشک و زرد و لاغري بود
تو گفتي مرده اي بر بستري بود
بپرسيدند کآخر کيستي تو
که مرده گوئيا مي زيستي تو
چنين گفت او که لختي پوستم من
خداي خويشتن را دوستم من
چو گفت او اين سخن گفتند بنشين
خوشي بنشست بر کرسي زرين
بياوردند آن روغن بيکبار
همي کردند بر فرقش نگونسار
ز دست ديگ روغن مرد مضطر
بپاي افکند حالي کاسه سر
چو برخاست آن سيه کاسه زره زود
تمامش سوختند آنجايگه زود
که از خاکسترش گردي که باشد
بود درمان هر دردي که باشد
چو شيخ آن حال ديد از دير بگريخت
بسي با خود در آن قصه در آويخت
بدل مي گفت کاي مشغول بازي
چو ترسا دوستي آمد مجازي
براي دوستي جانباز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستي حق چنين باش
وگرنه با مخنث همنشين باش
چو او در دوستي بت چنين است
ترا گر دوستي حق يقين است
بترک جان بگو يا ترک دين کن
چو نتواني چنان کردن چنين کن