حکايت پسر و درويش

يکي زيبا پسر مهروي بودست
که مشک از زلف او يک موي بودست
سر زلفش که دالي داشت در سر
نبود آن دال جز دال علي الشر
برخ در آينه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستي در کمر داشت
چو پيوسته بابرو صيد دل کرد
از آن پيوستگي او سجل کرد
دهانش بود چون جزمي ز شنگرف
شده آن جزم وقف بيست و نه حرف
در او از ضيق حرفي چون نگنجيد
سزد کز بيست و نه بيرون نگنجيد
زماني ثقبه در گوشش گهر بود
زماني حلقه در گوشش قمر بود
يکي درويش در عشقش زبون شد
دلي بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بي تو زيستن امکان ندارد
نخواهم بي تو يک دم زندگاني
مرا جا نيست و بس ديگر تو داني
اگر مي بخشيم افتاده ام من
و گرمي بکشيم استاده ام من
مرا بي تو نه طاقت ماند و نه تاب
بکن کاري که خواهي کرد بشتاب
چو بشنيد آن پسر از عاشق اين راز
بدو گفتا اگر هستي تو جانباز
کشم در تنگبيز امتحانت
ببينم احترام و قدر جانت
چو درويش اين سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسب شد حالي سواره
بصحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درويش افکند
پس آنگه اسب را در پيش افکند
بتازيد اسب چون درويش ديدش
رسن در گردن از پس مي دويدش
بسي در تک ز هر سويش دوانيد
بسي سختي بروي او رسانيد
چو بسياري دوانيد آخر کار
بدشتي در کشيدش جمله پر خار
شکست آن بي سر و بن را بصد جاي
چو شاخ گل هزاران خار در پاي
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بيدل گرفتار
ندارد هيچ شهوت صادق است او
بسر عشق بازي لايق است او
فرود آمد ز اسب آن عالم آراي
نهادش بر کنار از مهر دل پاي
بدست خويش يک يک خار دلدوز
برون مي کرد از پايش همه روز
بدل مي گفت با خود عاشق زار
که بودي کاش اين هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بيش بودي
دلم را روح و راحت بيش بودي
همي گفت اين سخن در دل نهفته
ز هر خارش هزاران گل شگفته
که گر اين خار در پايم نبودي
کنار اين پسر جايم نبودي
چو در پاي تو خار از بهر يار است
گلستاني است آن هر يک نه خار است
بسي بر نام او تا کشته گردي
همه اعضا بخون آغشته گردي
چو نام او بود خونخواره تو
کند بر خون تو نظاره تو