حکايت منصور حلاج بر سر دار

چو ببريدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آنچنان زار
بدان خوني که از دستش بپا بود
همه روي و همه ساعد بيالود
بدو گفتند اي شوريده ايام
چرا کردي بخون آلوده اندام
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون بايد وضو ساخت
که گر از خون وضوي آن نسازي
بود عين نمازت نا نمازي
چو مردان پاي نه در کوي معشوق
مترس از نام و ننگ هيچ مخلوق
که هر دل کو بقيومست قائم
نترسد ذره اي از لوم لائم
بيا مردانه در کار خدا باش
کم اغيار گير و يار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردي
ز خود کامي فراتر شو بمردي
که گر عشقت چنين نامرد گيرد
ز خجلت بند بندت درد گيرد
بسا شيران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موري کمي در زور و مقدار
به پيش عشق چون آئي پديدار