حکايت عزرائيل و سليمان

شنيدم من که عزرائيل جانسوز
در ايوان سليمان رفت يک روز
جواني ديد پيش او نشسته
نظر بگشاد بر رويش فرشته
چو او را ديد از پيشش بدر شد
جوان از بيم او زير و زبر شد
سليمان را چنين گفت اي جوان زود
که فرمان ده که تا ميغ اين زمان زود
مرا زينجايگه جائي برد دور
که گشتم از نهيب مرگ رنجور
سليمان گفت تا ميغ آن زمانش
ببرد از پارس تا هندوستانش
چو يک روزي بسر آمد از اين راز
به پيش تخت عزرائيل شد باز
سليمان گفتش اي بي تيغ خونريز
چرا کردي نظر سوي جوان تيز
جوابش داد عزرائيل آنگاه
که فرمانم چنين آمد ز درگاه
که او را تا سه روز از راه برگير
بهندستانش جان ناگاه بر گير
چو اينجا ديدمش ماندم در اين سوز
کز اينجا چون رود آنجا بسه روز
چو ميغ آورد در هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش
مدامت اين حکايت حسب حالست
که از حکم ازل گشتن محالست
چه برخيزد ز تدبيري که کردند
که ناکامست تقديري که کردند
همي از نقطه تقدير اول
نگه ميکن مشو در کار احول
چو کار او نه چون کار تو آيد
گلي گر بشکفد خار تو آيد
چو مشرک بود هر کو در دوئي بود
بلاي ما مني بود و توئي بود
چو برخيزد دو بودن از ميان راست
يکي گردد بهم اين خواست و آن خواست
زهر مژه اگر صد خون گشائي
فرو بستند چشمت چون گشائي
چون دستت بسته اند اي خسته آخر
چه بگشايد ز دست بسته آخر
گرفته درد دين اهل خرد را
ميان جادوئي خواهي تو خود را
همه اجزاي عالم عين دردند
سر افشانان ميدان نبردند
تو يک دم درد دين داري نداري
بجز سوداي بيکاري نداري
اگر يک ذره درد دين بداني
بميري ز آرزوي زندگاني
وليکن بر جگر ناخورده تيغي
نه هرگز درد داني نه دريغي