پسر گفتش که هر خلقي که هستند
همه دل در هواي خويش بستند
قدم خود از هوا بر مي نگيرند
که گامي بي ريا بر مي نگيرند
چو هست اين دور دور نفس امروز
نمي بينم دلي بر نفس پيروز
اگر بهر هواي خويش من نيز
کنم از سحر حاصل اندکي چيز
چو در آخر بود توبه از آنم
ندارد اي پدر چندان زيانم
پدر گفتش که اي مغرور مانده
ز اسرار حقيقت دور مانده
مکن امروز ضايع زندگاني
چو مي داني که تو فردا نماني
ببابل مي روي اي مرد فرتوت
که سحر آموزي از هاروت و ماروت
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند در چه تشنه گشته
وز ايشان آنگهي تا آب آن چاه
مسافت يک بدست است اي عجب راه
چو نتوانند خود را آب دادن
کدامين در توانندت گشادن
چو استاد اينچنين باشد پريشان
که خواهد کرد شاگردي ايشان
ترا امروز بينم ديو گشته
که خواهم گشت در فردا فرشته
مگر مرگت ببابل مي دواند
که سرگردان و غافل مي دواند
اگر مرگ تو در بابل نبودي
ترا اين آرزو در دل نبودي