يکي ديوانه بود از اهل رازي
نکردي هيچ جز تنها نمازي
کسي آورد بسياري شفاعت
که تا آمد به جمعه در جماعت
امام القصه چون برداشت آواز
همي ديوانه غثيان کرد آغاز
کسي بعد از نماز از وي بپرسيد
که جانت در نماز از حق نترسيد؟
که بانگ گاو کردي بر سر جمع
سرت بايد بريدن چون سرشمع
چنين گفت او امامم مقتدا بود
بر او هم اقتداي من روا بود
چو در الحمد گاوي مي خريد او
ز من هم بانگ گاوي مي شنيد او
چو او را پيشرو کردم ز هر چيز
هر آنچ او مي کند من مي کنم نيز
کسي پيش خطيب آمد به تعجيل
سئوالش کرد از آن حالت به تفصيل
خطيبش گفت چون تکبير بستم
دهي ملک است جائي دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو ده باز
ندارم گاو گاوي مي خريدم
که از پس بانگ گاوي را شنيدم