مگر پرسيد آن درويش حالي
بصدق از جعفر صادق سئوالي
که از چيست اين همه زهدت شب و روز
جوابش داد آن شمع دل افروز
که چون کارم يکي ديگر نمي کرد
کسي روزي من جز من نمي خورد
چو کار من مرا بايست کردن
فکندم کاهلي کردن ز گردن
چو رزق من مرا افتاد از آغاز
مرا نه حرص باقي ماند و نه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
براي مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفائي مي نديدم
بجان و دل وفاي حق گزيدم
جز اين چيزي که مي پنداشتم من
چو به پنداشتم بگذاشتم من
نمي دانم که تو با خود بس آئي
ز چندين تفرقه کي واپس آئي
سه پهلو است آرزوهاي من و تو
تو مي خواهي که گردد چارپهلو
چو کعبه يک جهت شو گر ز مائي
بسان کعبتين آخر چرائي
ترا نه بهر بازي آفريدند
نه از بهر مجازي آفريدند
مده از دست عمر خويش زنهار
مخور بر عمر خود زين بيش زنهار
نمي داني که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جيب عمر بشکافت
از آن ترسم که چون بيدار گردي
نبيني هيچ نقدي خوار گردي
همه کار تو بازي مي نمايد
نمازت نانمازي مي نمايد
نمازي کان بغفلت کرده اي تو
بهاي آن نيابي گرده اي تو