حکايت رهبان و شيخ ابوالقاسم

ز رهبانان يکي ديري نکو کرد
درش بربست و يک روزن در او کرد
در آنجا مدتي بنشست در کار
رياضتها بجا آورد بسيار
مگر بوالقاسم همدان در آن راه
در آمد گرد آن مي گشت ناگاه
ز هر سوئي بسي مي دادش آواز
نيامد هيچ رهبان پيش او باز
علي الجمله ز بس فرياد کو کرد
ز بالا مرد رهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که اي مرد فضولي
من سرگشته را چندين چه شولي
چه مي خواهي ز من با من بگور است
برهبان گفت شيخ اين است درخواست
که معلومم کني گر دوست داري
که تو اينجايگه اندر چه کاري
زبان بگشاد رهبان گفت اي پير
کدامين کار ترک اين سخن گير
سگي مي ديده ام در خود گزنده
بگرد شهر بيهوده دونده
در اين ديرش چنين محبوس کردم
درش بر بستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسيار افتاد
در اين ديرم کنون اين کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزنداني سگي در بند کرده
تو نيزش بند کن تا هر زماني
نگردد گرد هر شوريده جاني
سگت را بند کن تا کي ز سودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنين گفتست پيغمبر بسائل
که مسخ امت من هست در دل
دلت قربان نفس زشت کيش است
ترا زين کيش بس قربان که پيش است
ترا افراسياب نفس ناگاه
چو بيژن کرد زنداني در اين چاه
ولي اکوان ديو آمد بجنگت
نهاد او بر سر اين چاه سنگت
چنان سنگي که مردان جهان را
نباشد زور جنبانيدن آن را
ترا پس رستمي بايد در اين راه
که اين سنگ گران برگيرد از چاه
ترا زين چاه ظلماني بر آرد
بخلوتگاه روحاني در آرد
ز ترکستان پر مکر طبيعت
کند رويت به ايران شريعت
بر کيخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام يک يک ذره جاويد
برأي العين بيني همچو خورشيد
ترا خود رستم اين راه پير است
که رخش دولت او را بارگير است
سگ ديوانه را چو دم چنانست
که در مردم اثر از وي عيانست
بزرگي را که مرد کار باشد
برش بنشين کاثر بسيار باشد
که هر کو دوستدار پير گردد
همه تقصير او توفير گردد
وليکن تو نه پيري نه مريدي
که يک دم با يزيدي گه يزيدي
تو تا کي برج ذو جسدين باشي
ميان کفر و دين مابين باشي
نه مرد خرقه اي ني مرد زنار
نه ايني و نه آن هر دو بيکبار
ز جلفي از مسلماني بريده
بترسائي تمامت نارسيده