حکايت شبلي و نانوا

مگر بودست جائي نانوائي
که بشنيد او ز شبلي ماجرائي
بسي بشنيده بود آوازه او
نديده بود روي تازه او
بسي در شوق او بنشسته بودي
که او را عاشقي پيوسته بودي
نبود او عاشقش از روي ديدن
وليکن عاشقش بود از شنيدن
مگر يک روز شبلي گرمگاهي
درآمد گرم رو از دور راهي
بر آن نانوا شد تا خبر داشت
از آن دکان او يک گرده برداشت
کشيد از دست او آن نانوا نان
که ندهم مر ترا اي بي نوا نان
ندادش نان و شبلي زوگذر کرد
کسي آن نانوا را زو خبر کرد
که او شبلي است گر تو سازگاري
چرا يک گرده از وي باز داري
دويد آن نانوا ره تا بيابان
از آن تشوير پشت دست خايان
بصد زاري بپاي او در افتاد
بهر ساعت بدستي ديگر افتاد
بسي عذرش نمود و کرد اعزاز
که تا آنرا تدارک چون کند باز
چو در ره ديد شبلي گفتش آنگاه
که گر خواهي که آن برخيزد از راه
برو فردا و دعوت ساز ما را
بيک ره مجمعي کن آشکارا
برفت آن نانوا القصه حالي
فرا آراست قصري سخت عالي
يکي دعوت بزيبائي چنان کرد
که صد دينار زر در خرج آن کرد
نه چندان کرد هر جنسي تکلف
که کس را مي رسيد آنجا تصرف
ز هر نوعي بسي کس را خبر کرد
که شبلي سوي ما خواهد گذر کرد
بآخر چون همه بر خوان نشستند
دعا چون گفت شبلي نان شکستند
عزيزي بود بس شوريده حالي
ز شبلي کرد آن ساعت سئوالي
که نه خوبي شناسم من نه زشتي
بگو تا دوزخي کيست و بهشتي
جوابي داد شبلي آن اخي را
که گر خواهي که بيني دوزخي را
نگه کن سوي صاحب دعوت ما
که دعوت ساخت بهر شهرت ما
نداد او گرده اي بهر خدا را
وليکن داد صد دينار ما را
کشيد از بهر شبلي صد غرامت
بحق يک گرده ندهد تا قيامت
اگر يک نان بدادي بي درشتي
نبودي دوزخي بودي بهشتي
کنون گر دوزخي خواهي نگه کن
همه آب و همه نانش سيه کن
اگر خواهي که باشي دوزخي تو
چنين کن تا شوي مرد سخي تو
خدا را کي پرستي تو باخلاص
که مرد سگ پرستي از ريا خاص
براي سگ تواني بود حاضر
براي حق نباشي اينت کافر