پسر آمد دوم يک با پدر گفت
که من در جادوئي خواهم گهر سفت
ز عالم جادوئي مي خواهدم دل
مرا گر جادوئي آيد بحاصل
تماشا مي کنم در هر دياري
بشادي مي زنم بر هر کناري
گهي در صلح باشم گاه در حرب
شود جولانگه من شرق تا غرب
زماني خويشتن را مرغ سازم
زماني همچو مردم سر فرازم
زماني پيل گردانم تن خويش
زماني صورت خويش آورم پيش
زماني کوه گيرم چون پلنگان
زماني بحر شورم چون نهنگان
همه صاحب جمالان را ببينم
درون پرده با هر يک نشينم
بهر چيزي که خواهم راه يابم
ز ماهي حکم خود تا ماه يابم
در اين منصب تأمل کن نکو تو
از اين خوشتر کرا باشد بگو تو
پدر گفتش که ديوت غالب آمد
دلت زان جادوئي را طالب آمد
که از ديوت گر اين حاصل نبودي
ترا اين آرزو در دل نبودي
اگر از ديو بگذشتي برستي
و گر نه مدبري شيطان پرستي
نداري از خدا آخر خبر هيچ
که کار ديو مي خواهي دگر هيچ
خدا را گرده اي ندهي بدرويش
هوا را باز گيري صد ره از خويش
سخي باشي ريا را و هوا را
و ليکن دوزخي باشي خدا را