حکايت شاه در لباس مبدل

در افتادند در شهري سپاهي
گريزان شد نهان زآن شهر شاهي
بشهري شد، بگردانيد جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجا آورد او را آشنائي
بدو گفتا چرائي چون گدائي
بگو آخر که من شاهم بديشان
چرا بنشسته اي خوار و پريشان
شهش گفتا مرا خود بس نظاره
که گر گويم کنندم پاره پاره
کسي کو ديده سلطان ندارد
بسلطان رفتنش امکان ندارد
که گربي ديده جوئي قربت شاه
شوي در خون جان خويش آنگاه