آغاز

پسر گفتش دلم حيران بماندست
که بي شهزاده پريان بماندست
چو آن دختر چنين وصلش عزيز است
بگو باري بمن تا او چه چيز است
که من ناديده او را در فراقش
چو شمعم جان بلب از اشتياقش

جواب پدر

پدر گفت اين حکايت پيش او باز
عروسي جلوه داد از پرده راز