حکايت بهم رسيدن يعقوب و يوسف

چو يعقوب و چو يوسف آن دو دلدار
به يک ديگر رسيدند آخر کار
پدر گفتش که اي چشم و چراغم
چو از گريه بپالودي دماغم
مرا در کلبه احزان نشاندي
جهاني آتشم در جان فشاندي
بچندين گاه خوش دم در کشيدي
تو گوئي هرگزم روزي نديدي
چرا کردي چنان بيدادي آخر
بمن يک نامه نفرستادي آخر
پدر در درد چندين گاه از تو
دلت مي داد بي آگاه از تو
بخادم گفت يوسف اي تناور
برو آن نامه ها پيش من آور
شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ
هزاران نامه پيش آورد يکرنگ
نوشته جمله بسم الله بر سر
ولي چون برف آن باقي ديگر
پدر را گفت اي شمع بهشتم
من اين جمله بسوي تو نوشتم
ز شرح حال و احوال سلامت
چو من بنوشتمي نامه تمامت
بجز نام خدا بالاي نامه
نماندي خط ز سر تا پاي نامه
همه نامه برنگ برف گشتي
که بي خط ماندي و بي حرف گشتي
رسيدي جبرئيل آنگه ز جبار
که نفرستي بدو يک نامه زنهار
که گر نامه فرستي سوي آن پير
شود خط چو قير نامه چون شير
کنون عذر من مشتاق اين بود
که نامه نافرستادن چنين بود
اگرچه خواستم من حق نمي خواست
از آن کاري بدست من نشد راست
اگر مهر پسر حاصل کني تو
جگر خوردن بسي در دل کني تو
پسر گر چه بود شايسته فرزند
چو يوسف اوفتد در چاه و در بند
پسر گرچه چو يوسف خوب باشد
ترا غم خوردن يعقوب باشد
که خواهد يافت فرزندي چو يوسف
بسي يعقوب خورد از وي تائسف
پدر هرگز نباشد همچو يعقوب
بسي خون خورد بي آن يوسف خوب
اگر هستي پسر جانت پدر سوخت
وگر هستي پدر چشمت پسر دوخت
ترا حجت در اين کهنه ولايت
تمامست اي پسر اين يک حکايت