يکي پيري چو ماهي يک پسر داشت
که با روي نکو خلق و هنر داشت
پدر کورا چو جان پنداشته بود
حساب از وي بسي برداشته بود
بآخر مرد و جان آن پدر سوخت
چه مي گويم جگر کو صد جگر سوخت
پدر بيخود پي تابوت مي شد
که هم حيران و هم مبهوت مي شد
چو خاک افشاند و بسياري فغان کرد
دلي پردرد سر بر آسمان کرد
چنين گفت اي که پيوندت نبودست
تو معذوري که فرزندت نبودست
فراغت داري از درد من آنگه
که هستي از پسر مردن منزه
گر استغناي بي پايان نبودي
حديث کلبه احزان شنودي
پسر را چاه و زندان است اينجا
پدر را بيت الاحزان است اينجا
اگر همچون تو پيونديش بودي
نبودي شک که ماننديش بودي
پسر را با پدر چل سال پيوست
چرا سعي پدر ندهد دمي دست؟
اگر خطي بود آن جز خطا نيست
و گر حرفي رود آن هم روا نيست