حکايت تاجر ترسا

يکي ترساي تاجر بود پرسيم
که او را خواجگي بودي در اقليم
يکي زيبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود
بنفشه زلف مشک افشان از او يافت
گل نازک لب خندان از او يافت
نقابش چون ز رخ باز اوفتادي
بشب در روز آغاز اوفتادي
چو شست زلف مشکين تار بستي
همه عشاق را زنار بستي
ز بس کژي که زلف او نمودش
سر يک راستي هرگز نبودش
چو کردي حرب مژگانش بحربه
فرو دادي دو گيتي را دو ضربه
چو ابرويش بزه کردي کمان را
ز تيرش بيم جان بودي جهان را
شکر پاشيدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شيريني لبش بود
کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دريائي شده از در دندانش
مگر بيمار شد آن زندگاني
بمرد القصه در روز جواني
پدر از درد او مي کشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را
بآخر چون بشست و کرد پاکش
مسلمان گشت و برد آنگه بخاکش
چنين گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ اين پسر دين آشکارا
که البته خدا را نيست فرزند
مبراست از زن و از خويش و پيوند
که گر او را يکي فرزند بودي
بداغ من کجا خرسند بودي
بدانستم که جز بي علتي نيست
کسي کو نيست موئمن دولتي نيست