حکايت ابوالفضل حسن هنگام نزع

چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
يکي گفتش که اي شرع از تو آباد
چو برهد يوسف جان تو از چاه
فلان جائي کنيمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شيخ و گفت زنهار
که آن جاي بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بي سر و پاي
که خود را گور خواهد در چنان جاي
بدو گفتند اي نيکو دل پاک
کجا خواهي که آنجا با شدت خاک
زبان بگشاد با جاني همه شور
که بر بالاي آن تل بايدم گور
که آنجا هم خراباتي بسي هست
هم از دزدان بيحاصل کسي هست
مقامر نيز بسيارند آنجا
همي جمله گنهکارند آنجا
کنيدم دفن هم در جاي ايشان
نهيد آنجا سرم بر پاي ايشان
که من در خورد ايشانم هميشه
که در معني چو ايشانم به پيشه
ميان آن گنهکارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر اين قوم بس تاريک باشند
بنور رحمتش نزديک باشند
چو جائي تشنگي يابد بغايت
کشد در خويش آب بي نهايت
که هر جائي که عجزي پيش آيد
نظر آنجا ز رحمت بيش آيد