حکايت بوسعيد با صوفي و سگ

يکي صوفي گذر مي کرد ناگاه
عصائي زد سگي را بر سر راه
چو زخم سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تک افتاد
به پيش بوسعيد آمد خروشان
بخاک افتاد دل از کينه جوشان
چو دست خود بدو بنمود برخاست
از آن صوفي غافل داد مي خواست
بصوفي گفت شيخ اي بي صفا مرد
کسي با بي زباني اين جفا کرد
شکستي دست او تا پست افتاد
چنين عاجز شد و از دست افتاد
زبان بگشاد صوفي گفت اي پير
نبود از من که از سگ بود تقصير
چو کرد او جامه من نانمازي
عصائي خورد از من نه ببازي
کجا سگ مي گرفت آرام آنجا
فغان مي کرد و مي زد گام آنجا
بسگ گفت آنگه آن شيخ يگانه
که تو از هر چه گردي شادمانه
بجان من مي کشم آنرا غرامت
بکن حکم و ميفکن با قيامت
و گر خواهي که من بدهم جوابش
کنم از بهر تو اينجا عقابش
نخواهم من که خشم آلود گردي
چنان خواهم که تو خشنود گردي
سگ آنگه گفت اي شيخ يگانه
چو ديدم جامه او صوفيانه
شدم ايمن که نبود زو گزندم
چه دانستم که سوزد بند بندم
اگر بودي قبا داري در اين راه
مرا زو احترازي بود آنگاه
چو ديدم جامه اهل سلامت
شدم ايمن ندانستم تمامت
عقوبت گر کني او را کنون کن
وز او اين جامه مردان برون کني
که تا از شر او ايمن توان بود
که از رندان نديدم اين زيان بود
بکش زو خرقه اهل سلامت
تمام است اين عقوبت تا قيامت
چو سگ را در ره او اين مقامست
فزوني جستنت بر سگ حرامست
اگر خود را تو از سگ بيش داني
يقين دان کز سگي خويش داني
چو افکندند در خاکت چنين زار
ببايد اوفتادن سر نگونسار
که تو تا سرکشي در پيش داري
بلاشک سرنگوني بيش داري
ز مشتي خاک چندين چيست لافت
که بهر خاک مي برند نافت
همي هر کس که اينجا خاک تر بود
يقين ميدان که آنجا پاک تر بود
چو مردان خويشتن را خاک کردند
بمردي جان و تن را پاک کردند
سرافرازان اين ره زان بلندند
که کلي سرکشي از سر فکندند