حکايت اميرالمؤمنين علي با مور

علي مي رفت روزي گرمگاهي
رسيد آسيب او بر مور راهي
مگر آن مور مي زد پا و دستي
ز عجزش در علي آمد شکستي
بترسيد و بغايت مضطرب شد
چنان شيري ز موري منقلب شد
بسي بگريست و حيلت کرد بسيار
که تا آن مور باز آمد برفتار
شبانگه مصطفي را ديد در خواب
بدو گفت اي علي در راه مشتاب
که دو روز از پي يک مور دائم
ز تو بود آسمانها پر ملائم
نباشي از سلوک خويش آگاه
که موري را کني آزرده در راه
چنان موري که معني دار بودست
همه ذکر خدايش کار بودست
علي را لرزه بر اندام افتاد
ز موري شير حق در دام افتاد
پيمبر گفت خوش باش و مکن شور
که نزد حق شفيعت شد همان مور
که يارب قصد حيدر در ميان نيست
اگر خصمي بمن بود اين زمان نيست
جوانمردا بدان کز درد دين بود
که با موري چنان شيري چنين بود
چو حيدر در شجاعت شير زوري
که ديدي بسته بر فتراک موري
خنک جاني که او از حق خبر داشت
قدم بر امر حق بنهاد و برداشت
تو گر بر جهل مطلق در سلوکي
گداي مطلقي گر از ملوکي
نظر بايد فکند آنگه قدم زد
که نتوان بي نظر در راه دم زد
اگر تو بي نظر در ره زني گام
نگونساريت بار آرد سرانجام
چو بر عميا روي همچو خران تو
نه ممتازي بعقل از ديگران تو
قدم بشمرده نه گر مرد راهي
که بشمرد است از مه تا بماهي
اگر گامي نهي بي هيچ فرمان
بسي دردت رسد بي هيچ درمان
گر اينجا گام برگيري زماني
نبايد رفت در گورت جهاني
همي هر کس که اينجا يک زمان رفت
همان انگار کانجا صد جهان رفت
اگر چه سيرت اينجا يک دم افتد
ولي آن جايگه صد عالم افتد
و گر امروز گامي مينهي پاک
نبايد رفت صد فرسنگ در خاک
دريغا مي نبيني سود بسيار
که گر بيني دمي ننشيني از کار
بهر گامي که برگيري تو امروز
ز حضرت تحفه اي يابي دلفروز
چنين سودي چو هر دم مي توان کرد
چرا از کاهلي بايد زيان کرد