زن پارسا - قسمت اول

زني بود است با حسن و جمالي
شب و روز از رخ و زلفش مثالي
خوشي و خوبي بسيار بودش
صلاح و زهد با آن يار بودش
بخوبي در همه عالم علم بود
ملاحت داشت شيرينيش هم بود
بهر موئي که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست کم داشت
دو چشم و ابروي او صادو نون بود
دليلش نص قاطع ني که نون بود
چو بگشادي عقيق درفشان را
بآب خضر کشتي سرکشان را
صدف گوئي لب خندان او بود
که مرواريدش از دندان او بود
چو مرواريد زير لعل خندانش
گهر داري نمودي در دندانش
ز نخدانش چو سيمين سيب بودي
ز سيبش قسم خلق آسيب بودي
فلک از نقش روي او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کساني کز سخن در مي فشاندند
بنام او را همي «مرحومه » خواندند
زني بود او که دور چرخ گردان
شمرديش از شمار شير مردان
مگر شوئي که آن زن داشت ناگاه
براي حج روانه گشت در راه
يکي کهتر برادر داشت آن مرد
وليکن بود مردي ناجوانمرد
وصيت کرد از بهر عيالش
که نا تيمار مي دارد بمالش
بحج شد عاقبت چون اين سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذيرفت
براي حکم او بنهاد تن را
بسي تيمار داري کرد زن را
شبانروزي بکار او بر استاد
بنو هر ساعتش چيزي فرستاد
بگاهي سوي آن زن رفت يک روز
بديد از پرده روي آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه مي گويم که خون شد
چنان در دام آن دلدار افتاد
که صد عمرش به يک دم کار افتاد
بسي باعقل خود زير و زبر شد
ولي هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کارش جز بزن برمي نيامد
دمي با خويشتن بر مي نيامد
چو غالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور زر و زاري
بدر راند آن زن از پيشش بخواري
بدو گفتا نداري از خدا شرم
برادر را چنين ميداري آزرم
ترا دين و ديانت داري اينست
برادر را امانت داري اينست
برو توبه گزين و با خدا گرد
وز اين انديشه فاسد جدا کرد
بزن آن مرد گفتا نيست سودت
مرا خوشنود بايد کرد زودت
و گرنه روي تابم از غم تو
ترا رسوا کنم گيرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاري سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نيست با کم
هلاک اين جهان به زان هلاکم
مگر ترسيد آن مرد بد افعال
که بر گويد برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خويشتن را
به زر بگرفت حالي چار تن را
که تا دادند آن شومان گواهي
که کرداست از زنا اين زن تباهي
چو قاضي را قبول افتاد کارش
معين کرد حالي سنگسارش
ببردندش بصحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چار سو گاه
چو سنگ بي عدد برزن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
براي عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا همچنانش
زن بيچاره بر هامون بمانده
ميان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاري و نزاري ناله مي کرد
ز نرگس زعفران پر ژاله مي کرد
يک اعرابي بر اشتر صبحگاهي
مگر آن روز مي آمد ز راهي
شنود آن ناله و بيخويشتن شد
فرود آمد ز اشتر پيش زن شد
بپرسيدش که اي زن کيستي تو
که همچون مرده اي ميزيستي تو
زنش گفتا که من بيمار و زارم
عرابي گفت من تيمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجيل
بسوي خانه خود کرد تحويل
تعهد کرد بسياري شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبريش آغاز افتاد
ز سر در همدم و دمساز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رويش
ز سر در حلقه زد زنار مويش
ز زير سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابي چون جمال او چنان ديد
بخون خويش حکم او روان ديد
ز عشق روي او بيخويشتن شد
ز دردش پيرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مردم زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوي باشد
چگونه شوي ديگر روي باشد
چو از حد در گذشت آن مهرباني
بخود خواند آخر آن زن را نهاني
زنش گفت اي ز دين پيچيده سر تو
نمي ترسي ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تيمار بردي
کنون فرمان ديوان کار بردي
چو خيري کرده اي بزبان ميآور
خلل در کعبه ايمان ميآور
که چون اين را اجابت مي نکردم
بسي ديدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نيز مي خواني بر اينم
نمي داني که من چون پاک دينم
اگر پاره کني صد باره شخصم
نيايد در تن پاکيزه نقصم
برو از بهر يک شهوت که راني
مخر جان را عذاب جاوداني
ز صدق آن زن پاکيزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابيش خواهر
پشيمان گشت از آن انديشه کردن
که کار ديو بود آن پيشه کردن
غلامي داشت اعرابي سياهي
در آمد آن سيه ناگه زراهي
چو ديد او روي آن زن دل بدو داد
بشوريدش دل و جان تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خواست
وليکن مي نشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهي
چرا با من بهم بودن نخواهي
زنش گفت اين نگردد هرگزت راست
که از من خواجه تو اين بسي خواست
چو او وصلم نيافت آنگاه مه روي
کجا يا بي تو آخر اي سيه روي
غلامش گفت مي گردانيم باز
ز من نرهي تو تا نرهانيم باز
و گر نه حيلتي سازم بمردي
که حالي زين وثاق آواره گردي
زنش گفت آنچه خواهي کن چه باکست
که تنديشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وي بغايت خشمگين شد
ز مهر او چنان بود و چنين شد
شبي برخاست از کيني که او داشت
زن خواجه يکي طفلي نکو داشت
بکشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونين کتاره
بزير بالش آن زن نهان کرد
که آن خون اين زن نامهربان کرد
سحرگه ما در آن کشته زار
ز بهر شير دادن گشت بيدار
بديد آن طفل را بريده سرباز
بر آورد از دل پر درد آواز
فغاني و خروشي در جهان بست
دو گيسو را بريد و بر ميان بست
طلب کردند آن تا آن که کردست
چنان بيچاره را بي جان که کردست
ز زير بالش زن آشکاره
برون آمد يکي خونين کتاره
همه گفتند زن کردست اين کار
بکشت اين نابکار او را چنين زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابي آمد و گفت اي زن آخر
چه بد کردم بجاي تو من آخر
که کشتي کودکي را همچو ماهي
نترسيدي ز خون بي گناهي
زنش گفت اين که در عالم نشان داد
خدايت اي برادر عقل از آن داد
که تا عقل و خرد را کار بندي
همي از عقل يا بي بهره مندي
ببين از چشم عقل اي پاک دامن
تو اين چندين نکوئي کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدايم
بسي انعامها کرده بجايم
مکافات تو اين باشد بينديش
از اين کشتن چه حرمت گرددم بيش
عرابي چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
يقينش گشت کان زن بيگناهست
ولي آنجا مقامش نه زراهست
بزن گفتا چو افتاد اينچنين کار
تو را بر دل بود زين حال صد بار
زنم چون تهمت اين بر تو افکند
ز تو ياد آيدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصيبت نيز بي اندازه گردد
ترا بد گويد و نيکو ندارد
و گر من دارمت نيک او ندارد
ترا زينجا ببايد رفت آزاد
نهان سيصد درم حالي بدو داد
که اين را نفقه کن در راه بر خويش
درم بستد زن و آورد ره پيش
چو لختي رفت آن غم گشته در راه
پديد آمد دهي از دور ناگاه
کنار راه داري ديد بر پاي
بر او گرد آمده مردم ز هر جاي
جواني را دلي پر خون جگرسوز
مگر بردار مي کردند آن روز
بپرسيد آن زن از مردي که او کيست
مرا آگاه کن تا جرم او چيست
بدو گفتند ده خاص اميريست
که در بيداد کردن بي نظيريست
در اين ده عادت اينست اي مميز
که هر کو از خراجي گشت عاجز
کشد بر دارش اين ظالم نگونسار
کنون خواهد کشيدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که اين ساعت بدانش احتياجست
بدو گفتند اين هر ساله پيداست
خراج او بود سيصد درم راست
بدل مي گفت زن چون مهرباني
که او را باز خر اکنون بجاني
چو جستي تو بجان از سنگ و از دار
بجان از دار شو او را خريدار
بديشان گفت اگر بدهم من اين مال
فروشندش بمن؟ گفتند در حال
بايشان داد آن سيصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالي روان شد
چو تيري از پي او آن جوان شد
چو روي زن بديد از عشق جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسيمه شد و فرياد مي کرد
که از دارم چرا آزاد مي کرد
که گر جان دادمي بر دار ناگاه
نبودي هرگزم چون عشق آن ماه
بسي با زن بگفت و سود کي داشت
که زن آتش نبود آن دودکي داشت
بسي با زن بگفت و کرد زاري
نياوردش از آن جز شرمساري
زنش گفتا مراعات من اينست
من آن کردم مکافات من اينست
جوان گفتش دلم بردي و جاني
چگونه از تو سر تابم زماني
زنش گفتا گر از من سر نتابي
سر موئي ز وصل من نيابي
بسي رفتند و گفتند و شنيدند
که تا هر دو بدريائي رسيدند
بدان ساحل يکي کشتي کران بود
همه پررخت و پر بازارگان بود
چو از زن آن جوان نوميد در ماند
يکي بازارگان را پيش خود خواند
که دارم يک کنيزک همچو ماهي
ندارد جز سرافرازي گناهي
نديدم کس به نافرماني او
مرا تا کي ز سرگرداني او
اگر چه نيست کس مثلش پديدار
نيم خوي بدش را من خريدار
بسي کوشيده ام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهي مي فروشم
بدان بازارگان زن گفت زنهار
مرا از وي مشو هرگز خريدار
که شوهر دارم و آزادم آخر
رسيد از دست او فريادم آخر
سخن بازارگان نشنيد از وي
بديناري صدش بخريد از وي
بصد سختيش در کشتي نشاندند
وز آنجا در زمان کشتي براندند
خرنده چون بديد آن قد و ديدار
بصد جان گشت عشقش را خريدار
در آن دريا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزديک شد آن زن بيفتاد
که فريادم رسيد اي خلق فرياد
مسلمانيد و من هستم مسلمان
بر ايمانيد و من هستم بر ايمان
من آزادم مرا شوهر بجايست
گواه صادقم اين دم خدايست
شما را مادر و خواهر بود نيز
بزير پرده در دختر بود نيز
کسي اين بدگر انديشد برايشان
شود حال شما بيشک پريشان
اگر راضي نباشيد اندر اين کار
مرا از چه پسنديد اينچنين زار
غريب و عورت و درويش و خوارم
ضعيف و عاجز و زار و نزارم
مرنجانيد اين جانسوز را بيش
که فردائيست مر امروز را پيش
چو بود آنزن نکوگوي و نکودل
بسوخت آن اهل کشتي را بر او دل
بيکبار اهل کشتي يار گشتند
نگهدار زن و غمخوار گشتند
ولي هر کس که روي او بديدي
بصد دل عشق روي او گزيدي
بآخر اهل آن کشتي بيکبار
شدند القصه بروي عاشق زار
بسي با يکدگر گفتند از وي
بسي آن عشق بنهفتند از وي
چو هر دل را بدو بود اشتياقي
بيک ره جمله کردند اتفاقي
که آن زن را فرو گيرند ناگاه
بر آرند آرزوي خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر يافت
همه دريا پر از خون جگر يافت
زبان بگشاد کاي داناي اسرار
مرا از شر اين شومان نگهدار
ندارم در دو عالم جز تو کس را
از اين سرها برون بر اين هوس را
اگر روزي کني مرگم تواني
که مردن به بود زين زندگاني
خلاصي ده مرا يا مرگ امروز
که من طاقت نمي يارم در اين سوز