جهان گرديده اي گم کرده ياري
سراسيمه دل و آشفته کاري
خبر داد از کسي کان کس خبر داشت
که وقتي يک خليفه شش پسر داشت
همه همت بلند افتاده بودند
ز سر گردنکشي بنهاده بودند
بهر علمي که باشد در زمانه
همه بودند در هر يک يگانه
چو هر يک ذو فنون عالمي بود
چو هر يک در دو عالم چون کمي بود
پدر بنشاندشان يک روز با هم
که هر يک واقفيد از علم عالم
خليفه زاده ايد و پادشاهيد
شما هر يک ز عالم مي چه خواهيد
اگر صد آرزو داريد ور يک
مرا في الجمله بر گوئيد هر يک
چو از هر يک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر يک بر مرادش
بنطق آورد اول يک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پريان دختري بکر
که نتوان کرد مثلش ديگري ذکر
بزيبائي و عقل او لطف جانست
نکو روي زمين و آسمانست
اگر اين آرزو يابم تمامت
تمامم مي بود اين تا قيامت
کسي را اينچنين صاحب جمالي
وراي اين کجا جويد کمالي
کسي کو قربت خورشيد دارد
بقرب ذره کي اميد دارد
مراد اين است و گراينم نباشد
بجز ديوانگي دينم نباشد