من اين نکته ز درويشي شنودم
که گفت اندر طواف کعبه بودم
يکي سرگشته بسرشته از نور
شده تيرش کمان و مشک کافور
مرا از هر چه باشد بيش يا کم
يکي مسواک بود از مال عالم
بدو گفتم که اي پير کهن زاد
گرين مسواک مي خواهي ترا باد
جوابم داد آن پير سخن ساز
که من وايست را در چون کنم باز
که گر گردد در بايست بازم
نيايد تا ابد ديگر فرازم
فرو بستم من اين در را به صد سال
کنون چون برگشايم آخر سال
تو نامرده نگردد حرص تو کم
که درد حرص را خاکست مرهم
نشيب حرص شيبي بي فرار ست
درازي امل کاري درازست
بکرم قز نگر کاندر جواني
کند زير کفن خود را نهاني
زحرص خويش و سرگرداني خويش
بسي چپ راست برگردد پس و پيش
چو از گشتن نماند در تنش زور
نهد خود را بدست خويش در گور
بهر چيزي که گرد آورد صد بار
بيک ره در ميان گردد گرفتار
مرا آيد ز بو تيمار خنده
لب دريا نشسته سر فکنده
فرو افکند سر در محنت خويش
نشسته تشنه و درياش در پيش
هميشه با دلي تشنه دران غم
که گر آبي خورم دريا شود کم
درين معني تو بو بيمار خويشي
کزين محنت ز بو تيمار بيشي
تو بو تيمار با آبي در آتش
بخور تو اينچ داري اين زمان خوش
دمي خوش باش غوغا را که ديدست
بخور امروز فردا را که ديدست
ز دنيا رشته تاري را بمگذار
که شد از سوزني عيسي گرفتار
سخاوت کن که سرهاي بخيلان
نمي زيبد مگر در پاي پيلان
چنان بنديست بر جانشان نهاده
که ابروشان نبيند کس گشاده
بخيلان را ز بخل خويش پيوست
نه دنيا و نه دين در هم زند دست
ز خر طبيعيست اين کز چوب بسيار
جوي ندهي و جان بدهي زهي کار