زني بد پارسا، شويش سفر کرد
نه شويي و نه برگي داشت در خورد
يکي گفتش به تنهايي و خواري
نه ناني نه زري چون مي گذاري
زنش گفتا که تنها نيستم من
که اندر قربت مو ليستم من
مرا بي شوي روزي به شود راست
که روزي خواره شد روزي ده اينجاست
تو اي مرد از زني کم مي نمايي
چنيني و آي تو دروا چرايي
ز ناشايست و شايست من و تو
بلاست اين بيش و ايست من و تو