براهي بود چاهي بس خجسته
رسن را در دو سر در دلو بسته
چو از بالا تهي دلوي درآمد
زشيب او يکي پر بر سر آمد
مگر مي شد يکي سر گشته روباه
درآن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چو ديد آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
يکي گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه ديد افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مايي
فرو آيم بگو يا تو برآيي
اگر از چه برون آيي ترا به
درين صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کايي برلنک
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تير از کمان زود
همي چندان که مي شد دلو در چاه
به بالا مي بر آمد نيز روباه
ميان راه چون در هم رسيدند
بره هم روي يک ديگر بديدند
زفان بگشاد آن گرگ ستمکار
که اي روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو مي رو من اينک آمدم باش
چنان آن دلو او را زود مي برد
که گفتي با صرصر دود مي برد
همي تا گرگ را در چه خبر بود
نگه مي کرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نيست درد اين سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بد خوي
رهايي يافت روباه سخن گوي
تنت چاهيست جان دروي فتاده
زگرگ نفس از سر پي فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زين چاه بالا رست
سگيست اين نفس در گلخن بمانده
زبهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کيبويي تو
مباش ايمن سگي در پهلويي تو