بر ديوانه بي دل شد آن شاه
که اي ديوانه از من حاجتي خواه
چو خورشيدست تاجم، چرخ رخشم
چرا چيزي نخواهي تا ببخشم
بشه ديوانه گفت اي خفته در ناز
مگس را دار امروزي زمن باز
که چندان اين مگس در من گزيدند
که گويي در جهان جز من نديدند
شهش گفتا که اين کار آن من نيست
مگس در حکم و در فرمان من نيست
بدو ديوانه گفتا رخت بردار
که تو عاجزتري از من بصدبار
چوتو بر يک مگس فرمان نداري
برو شرمي بدار از شهرياري
بگرد خواجه و شه چند گردي
گريزي جوي زين خلقان بمردي
چو مي بيني که دايم خلق بسيار
بماندند از پي دنيا طلب کار
همه بنشسته يک يک دم بغم در
همي بندند يک يک جو بهم بر
کجا چون طبع مردم خوي گيرست
زهر کس آدمي عادت پذيرست
چو ايشان حال ايشان باز داني
تو نيز از جهل خود در آزماني
ترا گر چه توانگر سيم دارست
و يا درويش در صد اضطرارست
ترا از هر دو چون سود و زيان نيست
چرا پس در تنت زين غصه جان نيست
ز درويش و توانگر در ره آز
ببين تاخود چه مي گردد به تو باز
اگر کم گردد از عمر تو ده سال
غمت نبود گر افزونت شود مال
ترا مالت زعمر و جان فزونست
ندانم کين چه سودا و جنونست
الا اي بي خبر تاکي نشيني
قناعت کن اگر مرد يقيني
چو بالش نيست با خشتي بسر بر
چو خوبي نيست با زشتي بسربر
چو دادي نيم نان اين نيم جان را
فرا سر بر چنان کايد جهان را