يکي پرسيد از آن شوريده ايام
که تو چه دوست داري گفت دشنام
که هر چيزي که ديگر مي دهندم
بجز دشنام منت مي نهندم
چرا چندين تو اندر بند خلقي
بدان ماند که حاجتمند خلقي
که گرناگاه سيمي برتو بشکست
نگيرد کس بيک جو زر ترا دست
اگر از جوع گردي نيم مرده
براي تکيه کردن نيم گرده
اگر روزي بباشي بهر دو، نان
ترا از پاي بنشانند دونان
ببين تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازي چند بارت
ترا چون چشم برجانست و جانان
دلت را کي سر جانست و جانان
چونان از خوان ستاني خوان بود شوم
که بي شک خوان بيش از نان بود شوم
چه گردي گرد خوان و شاه چندين
که مشتي عاجزند و خوار و مسکين