بسگ گفتند زرداري سگ از ننگ
گهي فرياد مي کرد و گهي جنگ
چو سگ از ننگ زر فرياد دارد
بيک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زر درجنگ و بانگيست
ترازر مي کند بانگ ارچه دانگيست
زجايي گر ترا دانگي در افتد
تر زان زر سقط بانگي درافتد
اگر صد بدره زر برفشاني
بود کم دانگي آن ميزباني
الا اي مرد دنيا دار مستي
چه خواهي ديد زين دنيا پرستي
چرا در بت پرستي اي هوا جوي
بسان کافران آورده روي
چرا داري طريق کافران رت
که تو زر مي پرستي کافران بت
بتي رز نيست صد من پيش کفار
ترا يک جو زرست اي مرد دين دار
برو دنيا بدنيا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشايد زر بجز بت ساختن را
نشايد بت بجز انداختن را
اگر صد گنج زر در پيش گيري
بروز واپسين درويش ميري