در آمد آن فقير از خانقاهي
نهاده بر سر از ژنده کلاهي
يکي گفتش بطيبت اي خردمند
کلاه ار مي فروشي قيمتش چند
جواب اين بود آن درويش دين را
بکل کون نفروشم من اين را
بسي خلقم خريدار کلاه اند
بکل کون از من مي بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که يک نخ زود وگيتي گوهر ارزد
چه داني تو که من در سر چه دارم
چو من خود بي سرم افسر چه دارم
دلا بيدار شو گر هست درديت
که ناوردند بهر خواب و خورديت
گرفتم جمله عالم بخوردي
نداني جستن از مردن بمردي
ترا تا کي زتو اي آفت خويش
تويي آفت تو هم بر خيز از پيش
بگو تا کي زبي شرمي و شوخي
چه سنگين دل کسي، کويي کلوخي
بکن هر چت همي بايد کژو راست
اگر اين را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
زخاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر يک جو زرت صد نرخه انداخت