آغاز

ترا در ره بسي ريگست اي دوست
ز يک يک ريگ بيرون اي از پوست
زيک يک ريگ اگر تو مي کشي بار
بسي به زانک از کوهي بيک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و ناز
همه سر در کمينت مي شتابند
که تا چون برتو ناگه دست يابند
همه ريگيست اگر در هم زند دست
شود کوهي و در زيرت کند پست
بپرهيز ار دل تو مرد دين است
که کوه آتشين دوزخ اينست
يقين مي دان که هرچ آرايش است آن
همه جان ترا آلايش است آن
چه خواهي آنچ ناپرورده تست
چه جويي آنچ ناگم کرده تست
اگر حق يک درم از داده خويش
زتو بستاند اي افتاده خويش
چنان ناحق شناسي تو گيرد
دو گيتي نا سپاسي تو گيرد
تويي اينجا بيک جوز چنين مست
ولي صد ملل آنجا دادي از دست
ترا چون جاي اصلي اين جهان نيست
به دنيا غره بودن جاي آن نيست
جهان بي وفا جز ره گذر نيست
ترا چندين تحمل در سفر چيست
خردمندان تو جاني و تني آي
چراغي در ميان گلخني آي
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغي گو درين گلخن بمانت
درين نه کاسه جان سوز دل گير
گرت روزي عروسي کرد تقدير
عروسي گر کني بردار بانگي
منادي کن که کاسه ده بدانگي
اگر چون يونسي در قعر عالم
چو جانت جوف ماهي شد مزن دم
و گر چون يوسفي باروي چون ماه
قناعت کن درين بيغوله چاه
قناعت کن ب آبي و بناني
حساب خود چه گيري بازيابي
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نيم نان روزي تمام است
برو هر روز ساز نيم نان کن
دگر بنشين و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
زمهر و مه کلاهش ترک دارد