مگر ديوانه ميشد به راهي
سرخر ديد بر پاليزگاهي
بديشان گفت چون خر شد لگد کوب
چراست اين استخوانش بر سر چوب
چنين گفتند کاي پرسنده راز
براي آنک دارد چشم بد باز
چو شد ديوانه زان معني خبردار
بديشان گفت اي مشتي جگر خوار
گر آنستي که اين خر زنده بودي
بسي زين کار خر را خنده بودي
شما را مغز خر دادست ايام
از آنيد اين سر خر بسته بردام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گويي
چو چيزي مي نداني مي چه جويي
مشو چون سايه در دنبال اين کار
که نايد شمع را سايه پديدار
تو خود سايه برين مفکن که خورشيد
براي تو کند چون سايه جاويد
اگر تو پيش کار خويش آيي
زخود خود را بلايي بيش آيي
وگر تو دم زني از پرده بيرون
ميان پرده دل افکني خون
مکش چندين کمان بر تير تدبير
که از تو بر تو مي آيد همان تير