آغاز

نکو باريست در دنيا و برگي
که در خوردست سرباريش مرگي
نکوجاييست گور تنگ و تاريک
که در بايد صراطي نيز باريک
پلي نيکوست چون موي صراطي
که دوزخ بايد آن پل را رباطي
تو گويي نيست چندين غم تمامت
که در بايد غم روز قيامت
درين معني مجال دم زدن نيست
همه رفتند و کس را آمدن نيست
نه کس از رفتگان دارد نشاني
نه کس ديدست زين وادي کراني
جهاني جان درين محنت دونيم است
که داند کين چه گردابي عظيم است
جهاني سر درين ره گوي راهست
که داند کين چه وادي سياه است
جهاني خلق در غرقاب خونند
که مي داند که زير خاک چونند
جهان را کرده ناکردست جمله
که بازييي پس پرده ست جمله
چه مقصودست چندين رنج بردن
که چون شمعي فرو خواهيم مردن
جهان بي هيچ باقي خوش سرايي است
ولي چون نيست باقي اين بلايي است
جهان بگذار و بگذر زين سخن زود
چو باقي نيست در باقيش کن زود
تو تا بودي ز دنيا خسته بودي
بهر ره جان کني پيوسته بودي
نه هرگز لقمه اي بي قهر خوردي
نه هرگز شربتي بي زهر خوردي
هزاران سيل خونين بر دلت بست
که تا بادي زعالم بر دلت جست
تو خود انديشه کن گر کارداني
که تا خود مرگ به يا زندگاني
هزاران غم فرو آمد برويت
که تا يک آب آمد در گلويت
همه دنيا به يک جو غم نيرزد
چه يک جو نيم ارزن هم نيرزد
غم دنيا مخور اي دوست بسيار
که در دنيا نخواهد ماند ديار
چه مي نازي بدين دنياي غدار
که تو کر کس نيي گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گير
بدست آورده و بگذاشته گير