عزيزي گفت از عرش دلفروز
خطاب آيد به خاک تير هر روز
که آخر از خدا آنجا خبر نيست
خبر ده آنکه نتوان بي خبر زيست
همه حيران و سر گردان بمانديم
درين وادي بي پايان بمانديم
که مي داند که حال رفتگان چيست
به خاک اندر خيال خفتگان چيست
همه رفتند پر سودا دماغي
فرو مردند چون روشن چراغي
همه چون حلقه بر درماند گانيم
همه در کار خود درماندگانيم
زهي دردي که درماني ندارد
زهي راهي که پاياني ندارد
به يک ره هيچ کس را هيچ ره نيست
که جز درپايه بودن دست گه نيست
که داند تا چه شربت هاي پر زهر
بکام ما فرود آمد ازين قهر