شبي آن پير زاري کرد بسيار
که يارب اين حجاب از پيش بردار
حجابش چون نماند و او فرو ديد
دو عالم چون پيازي تو به تو ديد
بهر تويي جهاني بر رونده
چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده
گروهي سر نه، بي سر مي دويدند
گروهي پر نه، بي پر مي پريدند
گروهي جمله را در بر گرفته
گروهي لوح را از سر گرفته
جهاني ديد از هر گونه مردم
شده هر يک ازيشان در رهي گم
چو پير آن ديد ازهش رفت بيرون
زبيهوشي فتاد و خفت در خون
بماند اندر عجايب روزگاري
که در پرده عجايب ديد کاري
چوعمري زين بر آمد پير هشيار
زحق درخواست آن عالم دگر بار
حجاب از پيش چشم پير برخاست
نديد از کس خيالي از چپ و راست
زچندان خلق تن گم ديد و جان ني
اثر پيدا نه و نام و نشان ني
به زاري گفت اي داننده راز
کجا شد خلق با چندان تک وتاز
خطاب آمد ز دارالملک اسرار
که پيدا نيست اندر دار ديار
نمودي بود کايشان مي نمودند
نماند آن هم که بس نابود بودند
سراب دو همچون آب ديدي
بمردي تشنه چون آنجا رسيدي
دو عالم موم دست قدرت ماست
کل از قدرت بگردد قدرت از خواست
اگر خواهيم در يک طرف العين
پديد آريم در هر ذره کونين
اگر نه در فرو بنديم محکم
چو ما هستيم مه عالم مه آدم
عزيزا در نگر تا بي نيازي
چگونه جان ما دارد به بازي
ببين تا خود و شاق لا ابالي
چه سان مي آيد از اوج تعالي
کسي داند شدن در قرب آن اوج
که فقر او چو دريا مي زند موج
فقير آن است اندر عالم پير
که چون آن طفل نستاند بجز شير