الحکايت والتمثيل

حکيم هند سوي شهر چين شد
به قصر شاه ترکستان زمين شد
شهي مي ديد طوطي هم نشينش
قفس کرده ز سختي آهنينش
چو طوطي ديد هندو را برابر
زفان بگشاد طوطي هم چوشکر
که از بهر خدا اي کار پرداز
اگر روزي به هندستان رسي باز
سلام من بيارانم رساني
جوابي باز آري گر تواني
بديشان گوي آن مهجور مانده
ز چشم هم نشينان دور مانده
به زندان و قفس چون سوگواري
نه هم دردي مرا نه غم گساري
چه سازد تا رسد نزد شما باز
چه تدبيرست گفتم با شما راز
حکيمي آخر چو با هندوستان شد
برآن طوطيان دلستان شد
هزاران طوطي دل زنده مي ديد
بگرد شاخها پرنده مي ديد
گرفته هر يکي شکر به منقار
همه در کارو فارغ از همه کار
فلک سر سبز عکس پر ايشان
مگس گشته هماي از فرايشان
حکيم هند آن اسرار بر گفت
غم آن طوطي غمخوار بر گفت
چو بشنودندپاسخ نيک بختان
درافتادند يک سر از درختان
چنان ازشاخ افتادند بر خاک
که گفتي جان بر آمد جمله را پاک
زحال مرگ ايشان مرد هشيار
عجب ماند و پشيمان شد زگفتار
به آخر سوي چين چون باز افتاد
سوي آن طوطي امد راز بگشاد
که ياران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند و مردند
چو طوطي آن سخن بشنيد در حال
بزد اندر قفس لختي بر و بال
چو بادي آتشي در خويشتن زد
تو گفتي جان بداد او نيز و تن زد
يکي آمد فريب او نبشناخت
گرفتش پاي و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطي خوش
زگلخن بر پيد و شد چو آتش
نشست او بر سر قصر خداوند
حکيم هند را گفت اي هنرمند
مرا تعليم دادند آن عزيزان
که هم برگ شو بر خاک ريزان
طلب کار خلاصي هم چو ماکن
رهايي بايدت خود را ره کن
بمير از خويش تا يابي رهايي
که با مرده نگيرند آشنايي
هر آنگاهي که از خود دست شستي
يقين دان کز همه دامي بجستي
به جاي آوردم از ياران خود راز
کنون رفتم بر ياران خود باز
همه ياران من در انتظارم
من بي کار اينجا بر چه کارم
چو تو مردي بهم جنسان رسيدي
خدا را بنده جاويد گشتي
چه خواهي کرد گلخن جاي تو نيست
قباي خاک بر بالاي تو نيست
عزيزا جهد کن گر راز جويي
که با خود راز خود مي بازجويي
برون گيري زچندين پرده خود را
پديد آري به خاصيت خرد را
چو وقت خواب مي آيد فرازت
چرا مي دارد از اسراربازت
بوقت خواب بي خود مي بماني
چگونه هم رهت گردد معاني
بدان سان رغبتي داري تو در خواب
که يکسان است با تو آتش و آب
چو راه پنج حس در خواب بستت
چرا ذوقي ندارد جان مستت
وگر گويي که جان زآن است بي ذوق
که دارد سوي خود ببريدن شوق
چرا وقت رياضت جان هشيار
ترا در ذوق مي آرد به يک بار
غرض اينست اي جوينده راز
که تو خفته نيابي خويش را باز
چو خفتي قطره افتادت بقلزم
شدي در بي خودي يا در خودي گم
ببيداري اگر از خود شوي دور
چو خفتي گشتي اندر بي خودي نور
دلت از خود به بيداري نشان يافت
که بيداري به بيداري توان يافت
وگرنه شب نم تاريک روشن
درين دريا بود چون شيرو روغن
يکي کو شير او در آب شد خوش
ولي روغن جدا گشت و مشوش
مشو اينجا حلولي اي فضولي
که نبود مرد مستغرق حلولي