سياهي کرد در آبي نگاهي
بديد از آب رويي پر سياهي
چو رويي ديد نامعلوم و ناخوش
از آن زشتي دويدش بر سر آتش
چنان انديشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سيه رنگ
زفان بگشاد گفت اي صورت زشت
کدامين ديو در عالم تر کشت
برآي از آب اي زشت سيه تاب
که در آتش همي پايي نه در آب
چو بر بيهوده بسياري سخن گفت
ندانست و همه با خويشتن گفت
تو هم در آب رويت کن نگاهي
ببين تا خود سپيدي يا سياهي
چو مرغ جان فرو ريزد پرو بال
ببيني روي خود در آب اعمال
سيه رويي سياهي پيشت آرد
سپيدي در فروغ خويشت آرد
چو جان پاک در يک دم بدادي
قدم حالي در آن عالم نهادي
زدنيا تا به عقبي نيست بسيار
ولي در ره وجود تست ديوار
ترا بانک و خروش و گريه چندانست
که اين نفس دني هم صحبت جانست
اگر با نفس ميري واي بر تو
بسي گريد زسر تا پاي بر تو
وگر بي نفس ميري پاک باشي
چه اندر آتش و در خاک باشي
ترا چون جان پاکت رفت و تن مرد
نبايد خويش را با خويشتن برد
که هر گاهي که تو از پيش مردي
بسا کس را که گوي از پيش بردي
زبانت هر چ بر خود مي شمرد آن
چو زير خاک رفتي باد برد آن
از آن پس عالم خاموشي آيد
مقامات ره مدهوشي آيد
برون پرده آيد شور ايام
درون پرده خاموشيست و آرام
تو اينجايي زخود آگاه از خويش
که آنجا آگهي برخيزد از پيش
چنان مستغرق آن نور گردي
که زان لذت زهستي دور گردي
وگر داري ازين برتر مقامي
توداري اندرين قربت نظامي
مقرب آن بود کامروز بي خويش
بود آن حضرتش در پيش بي پيش
همه حق بيند و بي خويش گردد
به جوهر از دو گيتي بيش گردد
درين معني که من گفتم شکي نيست
تو بي چشمي و عالم جز يکي نيست
مثالي باز گويم با تو از راه
مگر جانت شود زين راز آگاه
چه گر عمري به خون گرديده تو
مثالي مثل اين نشنيده تو
به چشمت کي درآيد چرخ گردون
که قدر او ز چشم تست افزون
همي هر ذره کان ديده تو
نيايد عين آن در ديده تو
که مي گويد که گردون آن چنانست
که چشمت ديد يا عقل تو دانست
پس آن چيزي که شد در چشم حاصل
مثالي بيش نيست اي مرد غافل
گرفتار آمدي در بند تمييز
مثالست اين چه مي بيني نه آن چيز
به صنع حق نگر تا راز بيني
حقيقت هاي اشياء باز بيني
اگر اشياء چنين بودي که پيداست
سؤال مصطفي کي آمدي راست
که با حق مهتر دين گفت الهي
بمن بنماي اشيا را کماهي
اگر پاره کني دل را به صد بار
نيايد انچ دل باشد پديدار
همين چشم و همين دست و همين گوش
همين جا و همين عقل و همين هوش
اگرزين مي نياري گشت آگاه
مبر زينجا سوي فسطانيان راه
خدا داند که خود اشيا چگونست
که در چشم تو باري پا شکونست
بماند از مغز معني پوست با تو
مثالي بيش نيست اي دوست با تو
تو پنداري که چيزي ديده تو
نديدستي تو و نشنيده تو
مثال آن همي بيني و گرنه
يکي است اين جمله در اصل و دگر نه
يکي کان يک برون باشد ز آحاد
نه آن يک را نشان باشد نه اعداد
همه باقي به يک چيزند جاويد
ز يک يک ذره شو تا بخورشيد
دو عالم غرق اين درياي نور است
وليکن نقش عالم ها غرورست
هر آن نقشي که در عالم پديدست
دري بستست و حس آن را کليدست
کليد و در از آن پيدا نماند
که هرگز نقش بر دريا نماند
کسي کو نقش پذيرفت
چو مردان اين صورت گري گفت
اگر بي صورتي و بي نشاني
پذيرفتي تو داري زندگاني
وگرنه مرده مغرور مي باش
نداري زندگي از دور مي باش
اگر گويي که چيست اين هر چه پيداست
بگويم راست گر تو بشنوي راست
همه ناچيز و فاني و همه هيچ
همه همچون طلسمي پيچ بر پيچ
خيالست آنچ دانستي و ديدي
صدايست انچ در عالم شنيدي
خيال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر يک در مقام خود تمامست
ولي چون زان مقام آيي برون تو
خيالي بيني آنرا هم کنون تو