سؤالي کرد زين شيوه يکي خام
از آن سلطان بر حق پير بسطام
که از بهر چرا عالم چنين است که
آن يک آسمان اين يک زمين است
چو آن پيوسته در جنبش فتادست
چرا اين ساکن اينجا ايستادست
چرا اين هفت گردد بر هم اينجا
چرا جاييست خاص اين عالم اينجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو اين جواب از ما علي الحق
سخن بشنو نه دل تا و نه سر پيچ
براي اين که مي بيني دگر هيچ
چو ما در اصل کل علت نگوييم
بلي در فرع هم علت نجوييم
چو عقل فلسفي در علت افتاد
ز دين مصطفا بي دولت افتاد
نه اشکالست در دين و نه علت
بجز تسليم نيست اين دين و ملت
وراي عقل ما را بارگاهيست
وليکن فلسفي يا چشم راهيست
همي هر کوچرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا بايد چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک وهم است
کسي دريابد اين کو پاک فهم است
عزيزا سر جان و تن شنيدي
زمغز هر سخن روغن کشيدي
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو مي بيني بهم ياري هر دو
بهم باشد گرفتاري هر دو
مثال جان و تن خواهي زمن خواه
مثال کور و مفلوج است در راه