بشب حلاج را ديدند در خواب
بريده سر بکف با جام جلاب
بدو گفتند چوني سر بريده
بگو تا چيست اين جام گزيده
چنين گفت او که سلطان نکونام
بدست سر بريده مي دهد جام
کسي اين جام معني مي کند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
نخستين جسم خود در اسم در باز
پس آنگه جان زبعد اسم درباز
چنان در اسم او کن جسم پنهان
که مي گردد الف در بسم پنهان
چو جسمت رفت جان را کن مصفا
برآي از جان و گم شو در مسما
يکي درياست زو عالم گرفته
همه موجش دل آدم گرفته
کجا اين موج دريا مي نشيند
که دريا چيست در ما مي نشيند
مرا بايد که جان و تن نماند
و گر هر دو بماند من نماند
من و تو يک من زهر ست در کار
که ز آن يک جوشده کوهي نگو سار