آغاز

دلا يک دم رها کن اب و گل را
صلاي عشق در ده اهل دل را
زنور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز
چو زير از عشق رمز راز مي گوي
چو بلبل بي زبان اسرار مي گويي
چو داود آيت سر گشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
حديث عشق ورد عاشقان ساز
دل و جان در هواي عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همي سوز
چو شمعي مي گري و خوش همي سوز
شراب عشق در جام خرد ريز
وزآنجا جرعه برجان خود ريز
خرد چون مست شد نيزش مده صاف
بگوشش باز نه تا کم زند لاف
خرد آبست و عشق آتش به صورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد جز ظاهر دو جهان نه بيند
وليکن عشق جز جانان نه بيند
خرد گنجشک دام ناتماميست
وليکن عشق سيمرغ معانيست
خرد ديباچه ديوان راغست
وليکن عشق دري شب چراغست
خرد نقد سراي کايناتست
وليکن عشق اکسير حياتست
خرد زاهد نماي هر حواليست
وليکن عشق شنگي لااباليست
خرد بر دل دلي پرانتظارست
وليکن عشق در پيشان کار است
خرد را خرقه تکليف پوشند
وليکن عشق را تشريف پوشند
خرد راه سخن آموز خواهد
ولي عشق آه جان افروز خواهد
خرد جان پرور جان ساز آمد
ولي عشق آتش جان باز آمد
خرد طفل است و عشق استاد کار است
از اين تا آن تفاوت بي شمار است
دو آيينه است عشق و دل مقابل
که هر دو روي در روي اند از اول
ميان هر دو يک پرده ست در پيش
وليکن نيست بي پرده يکي بيش
ببين صورت در آبي بي کدورت
که يک چيز ست با هم آب و صورت
زدل تا عشق راهي نيست دشوار
ميان عشق و دل موييست مقدار
جهان عشق درياييست بي بن
وگر موييست بر رويد ز ناخن
چو آيد لشگر عشق از کمين گاه
نماند عقل را از هيچ سو راه
گريزان گردد از هر سوي ناکام
چو عشق از در درآيد عقل از بام
کسي کز عشق در درياي ژرفست
بداند کين چه کاري بس شگرفست
فتوح راه عاشق دار بازيست
تو پنداري مگر کين عشق بازيست
عجايب جوهريست اين عالم عشق
که مي گويد عرض باشد غم عشق
که ديدست اين عرض هرگز بکونين
کزو يک عقل لايبقي زمانين
جهان پر شحنه سلطان عشق است
ز ماهي تا به ماه ايوان عشق است
نشايد عشق را هر ناتواني
ببايد کاملي و کارداني
شگرفي بايد و پاکيزه بازي
که آيد از هر اندوهيش نازي
درين درياي پر خون غرقه گشته
جهان بي دوست بر وي حلقه گشته
هزاران جام در زهر اوفتاده
در آشاميده و ابرو گشاده
هزاران تير محکم خورده بر دل
چوآهو مي دود دو پاي در گل
نه او را زهره فرياد کردن
نه از جانان مجال ياد کردن
اگر از وصل او يابد نشاني
به هجران در گريزد هر زماني
که دارد تاب قرب وصل جانان
چه سنجد شبنمي در پيش طوفان
در آن دريا چنين قطره چه سنجد
بر آن خورشيد يک ذره چه سنجد
بسي جانها در اين يغما ببردند
بکلي جان ما از ما ببردند
بزير پرده جانها آب کردند
تن اندر خاک و خون پرتاب کردند
به تنها راه بر جانها گرفتند
به جانها ترک دورآنهاگرفتند
جهاني گنج در چاهي نهادند
جهاني کوه بر کاهي نهادند
زمين و آسمان را در گشادند
در ايثار جانها بر گشادند
زمين و آسمان محسوس کردند
جهان جاودان مدروس کردند
زتن راهي بدل بردند ناگاه
زدل راهي به جان انگه بدرگاه
اساس چيزها بر هم نهادند
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چيزي گزيدند
که آن را عشق گفتند و شنيدند
ترا اين عشق آسان مي نمايد
که بر قدر تو چندان مي نمايد
علاج عشق اشگ و صبر بايد
گل ار چه تازه باشد ابر بايد
خوشي عاشقان از اشگ و صبرست
همه سر سبزي بستان ز ابرست
اگر عاشق نماندي در جدايي
نبودي عشق را هرگز روايي
اگر معشوق آسان دست دادي
کجا اين لذت پيوست دادي
اگر در عشق نبود انتظاري
نماند رونق معشوق باري
دمي در انتظار هم دم دل
بسي خوشتر بود از ملک حاصل
جوي اندوه عشق يار محرم
بسي خوشتر ز شادي دو عالم
دو عالم سايه خورشيد عشق است
دو گيتي حضرت جاويد عشق است
نگردد ذره در هر دو عالم
که تا نبود کمال عشق محرم
بدست حکمت خود حق تعالي
نهاد از بهر هر چيزي کمالي
نبات و معدن و حيوان و افلاک
ميان باد و آب و آتش و خاک
همه در عشق مي گردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حيوان خورد و شهوت
کمال عشق انسان جاه و قوت
کمال چرخ از رفتن بفرمان
کمال چار گوهر چار ارکان
کمال هر يک اقطاعيست در خور
کزان اقطاع ننهد پاي بر در
کمال ذره ذره ذکر و تسبيح
که عارف بشنود يک يک به تصريح
کمال عارفان در نيستي هست
کمال عاشقان در نيستي مست
کمال انبيا جايي که جا نيست
که گر کس داند آن جز حق روا نيست
کمال قدسيان در قربت عشق
کمال عشق هم در رتبت عشق
ز اول تا باخر پيچ بر پيچ
کمالي گر نبودي هيچ بر هيچ
کمالي گر نباشد پس چه دانند
زبي شوقي همه حيران بمانند
طلب جستن کمال آمد درين راه
دل دانا بود زين راز آگاه
زسر تا بن چو زنجيريست يکسر
رهي نزديک دان زان يک بديگر
سر زنجير در دست خداوند
تعجب کن ببين کين چند در چند
ز اعلا سوي اسفل مي رود کار
زهي قدرت زهي صنع جهاندار
فرو آيد چنانکش کار کارست
بگرداند خيانکش اختيارست
بلاشک اختيار اوست اعظم
که نبود علتي در ما تقدم
خداوندي که هر چيزي که اوکرد
ترا گر نيست نيکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پويان
درين وادي کمال عشق جويان
چو کس را نيست در دل شوق آن عشق
کجا يابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تير دارد
وز آن ديوانگي زنجير دارد
ملايک بسته زنجيري در افلاک
از آن زنجير مي گردند بر خاک
فرو مي آيد از حضرت خطابي
فلک را مي نمايد انقلابي
چو ديگر نايد از حضرت خطابي
نه او ماند نه دور و انقلابش
الا صوفي پيروزه خرقه
بگردش خوش همي گردي به حلقه
زهي حالت نگر از عشق پيوست
که تا روز قيامت گردشت هست
کمال عشق را شايسته تو
شدن زين بند نتوانسته تو
چو ما اين بند مشگل بر گشاييم
برقاضي بدرگاه تو آييم
بقوال افکنيم اين خرقه خويش
نگين گرديم اندر حلقه خويش
وراي بحر تو غواص گرديم
تو عامي باشي و ما خاص گرديم
وز آنجا هم به سوي فوق تازيم
گهي زان شوق و گه زان ذوق تازيم
در آن دريا به غواصي در آييم
وز آن شادي بر قاصي در آييم
همي آييم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بيرون
ترا گر فسحتي بايد زعقبي
تفکر کن دمي در سر دنيا
در در دنيا در اول خون بدي تو
در آخر بين که زينجا چون شدي تو
گهي آب و گهي خون و گهي شير
گهي کودک گهي برنا گهي پير
گهي سلطان دين گه پير خمار
گهي مردار مي گه پير اسرار
هزاران پرده در دنيا گذشتي
که تا از صورت و معني بگشتي
دران وادي که آنرا عشق نامست
مثالت پرده دنيا تمامست
که داند کين چه اسرار نهانست
سخن نيست اين که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدين باز
برون گيرد ز يک يک ذره صدر از
همه ذرات عالم را درين کوي
نه بيند يک نفس جز در روش روي
همه در گردش اند و در روش مست
تو بي چشمي و در تو اين روش هست
الا اي بي خبر از عشق بازي
تو پنداري که هست اين عشق بازي
ترا چون نيست نقدي در خور دوست
که آن را رونقي باشد بر دوست
ازومي خواه تا دريا بباشي
هم اندر خويش نابينا بباشي
دلت در عشق بحري کن پر اسرار
همه قعرش جواهر موجش انوار
که تا چون رفتي آن بحر معاني
براه آورد بر راهش فشاني
چنين دريا کن آن ره را نثاري
که تا نبود در اين راهت غباري
اگر جانت نثار راه او شد
دو عالم در نثار تو فرو شد