آن حامل امانت، آن عامل ديانت، آن عزيز بي زلل، آن خطير بي خلل، آن سوخته حب الوطن، شيخ ابوالفضل حسن - رحمة الله عليه - يگانه زمان بود و لطيف جهان و در تقوي و محبت و معني و فتوت درجه يي بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بيرون بود و در معارف و حقايق انگشت نما بود و سرخسي بود و پير شيخ ابوسعيد ابوالخير او بود.
نقل است که هر وقت که شيخ ابوسعيد را قبضي بودي گفتي: «اسب زين کنيد تا به حج رويم ». به مزار او آمدي و طواف کردي تا آن قبض برخاستي و نيز هر مريد شيخ ابوسعيد که انديشه حج تطوع کرد او را به سر خاک شيخ ابوالفضل فرستادي. گفتي: «آن خاک را زيارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود».
نقل است که کسي شيخ ابوسعيد را - قدس الله سره - پرسيد که: «اين همه دولت از کجا يافتي؟». گفت: «برکنار جوي آب مي رفتم. پير شيخ ابوالفضل از آن جانب ديگر مي رفت. چشمش بر ما افتاد. اين همه دولت از آنجاست ».
نقل است از امام خرامي که گفت: «کودک بودم، بر درختي توت شدم برگ و شاخ آن مي زدم، شيخ ابوالفضل مي گذشت و مرا نديد.
دانستم که از خود غايب است و به دل با حق حاضر، به حکم انبساط سر برآورد و گفت: «بار خدايا يک سال بيش است تا تو مرا دانگي ندادي تا موي سر باز کنم. با دوستان چنين کنند؟».
در حال همه اغصان و اوراق درختان زر ديدم. گفت: «عجب کاري؟ همه تعريض ما به اعراض است. گشايش دل را با تو سخني نتوان گفت؟ بيت:
نقل است که در سرخس جواني بود واله گشته و نماز نمي کرد. گفتند: «چرا نماز نمي کني؟». گفت: «آب کجاست؟». دستش بگرفتند و بر سر چاه بردند و دلو بدو نمودند. سيزده شبانروز دست در وي زده بود. شيخ ابوالفضل گفت: «او را در خانه بايد کرد که دور کرده شرع است ».
نقل است که يک روز شيخ لقمان سرخسي نزديک ابوالفضل آمد، او را ديد جزوي در دست. گفت: «در اين جزو چه مي جويي؟».
گفت: «همان چيز که تو در ترک اين مي جويي؟». گفت : «پس اين خلاف چراست؟». گفت: «خلاف تو مي بيني، که از من همي پرسي که چه مي جويي؟ از مستي هشيار شو و از هشياري بيزار گرد تا خلاف برخيزد، تا بداني که من و تو چه مي طلبيم؟».
نقل است که کسي به نزديک شيخ ابوالفضل آمد و گفت: «تو را دوش به خواب ديدم مرده و بر جنازه يي نهاده ». پير گفت: «خاموش که آن خواب خود را ديدي که ايشان هرگز نميرند. الا من عاش بالله لايموت ابدا».
نقل است از شيخ ابوسعيد ابوالخير که گفت: «به سرخس شدم. پير ابوالفضل راگفتم که: مرا آرزوي آن است که تفسير يحبهم و يحبونه را از لفظ تو استماع کنم. گفت: تا شب درآيد، که شب پرده سر بود. چون شب درآمد گفت: تو قاري باش تا من مذکر باشم ».
گفت: «من يحبهم و يحبونه بر خواندم. هفتصد تفسير کرد که مکرر نبود و يکي يکي مشابه نشد تا صبح آمد. او گفت شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادي ناگفته و حديث ما بپايان نرسيده، گفتم: سر چيست؟ گفت: تويي، گفتم: سر سر چيست؟ گفت: هم تويي ».
نقل است که شيخ را گفتند: «باران نمي بارد. دعا کن تا باران بارد». آن شب برفي بزرگ باريد، روزي ديگر گفتند: «چه کردي؟». گفت: «ترينه وا خوردم يعني که: من قطبم، چون من خنک شدم همه جهان که بر من مي گردد خنک شد».
نقل است که او را گفتند: «دعايي کن از براي اين سلطان تا مگر به شود که ستمها مي رود». ساعتي انديشه کرد، آن گاه گفت: «بس خردم مي آيد اين گفتار» - يعني او را در ميان مي بينيد واز ماضي ياد مي کنيد و مستقبل را ياد مي کنيد؟ وقت را باشيد -
و گفت: «حقيقت دو چيز است: حسن افتقار به خداي و اين از اصول عبوديت است و حسن اقتدا کردن به رسول خداي و اين آن است که نفس را در او هيچ نصيب و راحت نيست ».
نقل است که چون وفاتش نزديک رسيد گفتند: «تو را فلان جاي در خاک کنيم که آنجا خاک مشايخ و بزرگان است ». گفت: «زنهار! من کيستم که مرا در جوار چنان قوم در خاک کنيد؟ بر بالاي آن تل خواهم، آنجا خراباتيان و دوالک بازان درخاکند. در برابر ايشان مرا در خاک کنيد که ايشان به رحمت او نزديکتر باشند. که بيشتر آب تشنگان را دهند». رحمة الله عليه.