همه روز اين بيت مي گفتم تا به برکت اين بيت در کودکي راه حق بر من گشاده شد». و گفت: «يک روز از دبيرستان مي آمدم.
نابينايي بود، ما را پيش خود خواند.گفت:چه کتاب مي خواني؟ گفتم: فلان کتاب. گفت:مشايخ گفته اند: حقيقه العلم ما کشف علي السراير.من نمي دانستم حقيقت معني چيست و کشف چه بود؟ تا بعد از شش سال در مرو پيش عبدالله حصيري تحصيل کردم.
چون وفات کرد پنج سال ديگر پيش امام قفال تحصيل کردم چنان که همه شب در کار بودمي و همه روز در تکرار.تا يک بار به درس آمدم چشمها سرخ کرده ،قفال گفت:بنگريد تا اين جوان شبانه در چه کار است؟ و گمان بد بردي، پس نشسته گوش داشتم.
خود را نگونسار کرده بودم و در چاهي ذکر مي گفتم و از چشم من خون مي افتاد، تا يک روز استاد از آن معني با من کلمه يي بگفت. از مرو به سرخس رفتم و با بو علي زاهد تعلق ساختم و سي روز روزه داشتمي و در عبادت بودمي ».
و گفت:«يک روز رفتم شيخ لقمان سرخسي را ديدم بر تل خاکستر نشسته، و پاره يي پوستين کهنه مي دوخت، و چوبي، و ابريشم چند بر او بسته، که :اين رباب است، و گرداگرد او نجاست انداخته،و او از عقلاي مجانين بود.
چون چشم او بر من افتاد پاره يي نجاست بشوريد و بر من انداخت. من سينه پيش او داشتم و آن را به خوشي قبول کردم. گفتم که: پاره يي رباب زن. پس گفت:اي پسر! بر اين پوستينت دوزم. گفتم:حکم توراست.
بخيه يي چند بزد و گفت:اينجات دوختم. پس برخاستم و دست من بگرفت و مي برد. در راه پير ابوالفضل حسن که يگانه عهد بود پيش آمد و گفت: يا ابوسعيد راه تو نه اين است که مي روي، به راه خويش رو.
پس شيخ لقمان دست من به دست او داد و گفت:بگير که او از شما است.پس بدو تعلق کردم پير ابوالفضل گفت:اي فرزند صدو بيست و چهار هزار پيغمبر که آمدند مقصود همه يک سخن بود.
گفتند: با خلق بگوييد که: الله يکي است. او را شناسيد، او را باشيد، کساني که اين معني دادند اين کلمه مي گفتند تا اين کلمه گشتند.
اين کلمه بر ايشان پديد آمد و از آن گفتن مستغني شدند و در اين کلمه مستغرق گشتند. و اين سخن مرا صيد کرد و آن شب در خواب نگذاشت.
ديگر روز به درس رفتم. ابوعلي تفسير اين آيت مي گفت: قل الله، ثم ذرهم - بگوي که خدا و باقي همه را دست بدار- و آن ساعت دري در سينه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلي آن تغير بديد. گفت: دوش کجا بوده اي؟ گفتم که: نزديک پير ابوالفضل.
گفت: اکنون برخيز که حرام شد تو را از آن معني بدين سخن آمدن. پس به نزديک پير شدم واله و متحير، همه اين کلمه گشته، چون پير مرا ديد گفت: مستک شده اي همي نداني پس و پيش. گفتم: يا شيخ چه فرمايي؟
گفت: در آي و هم نشين اين کلمه باش، که اين کلمه با تو کارها دارد. مدتي در اين کلمه بودم. پير گفت: اکنون لشکرها بر سينه تو تاختن آورد و تو را بردند، برخيز و خلوت طلب کن.
و به مهنه آمدم و سي سال در کنجي بنشستم، پنبه بر گوش نهادم و مي گفتم: الله الله. هرگاه که خواب يا غفلتي درآمدي، سياهي با حربه آتشين از پيش محراب پديد آمدي با هيبتي، بانگ بر من زدي، گفتي: قل الله تا همه ذره هاي من بانگ در گرفت که: الله الله ».
نقل است که در اين مدت يکي پيراهن داشت. هر وقت که بدريدي پاره يي بروي دوختي، تا بيست من شده بود؛ وصايم الدهر بودي، هر شب يک نان روزه گشادي و در اين مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلي کردي.
رو به صحرا نهادي وگياه مي خوردي. پدرش او را طلبيدي و به خانه آوردي و او باز مي گريختي و رو به صحرا مي نهادي ».
نقل است که پدر شيخ گفت که: «من در سراي به زنجير محکم کردمي و گوش مي داشتمي تا ابوسعيد سرباز نهادي، گفتمي که: در خواب شد.
من نيز بخفتمي. شبي در نيم شب از خواب درآمدم، ابوسعيد را نديدم. برخاستم و طلب مي کردم در خانه نبود و زنجير همچنان بسته بود.
پس چند شب گوش داشتم. وقت صبح درآمدي، آهسته به جامه خواب رفت؛ و بر وي ظاهر نمي کردم. آخر شبي او را گوش داشتم چندان که مي رفت بر اثر آن مي رفتم تا به رباطي رسيد و در مسجد شد و در فراز کرد. چوبي در پس در نهاد.
از بيرون نگاه مي کردم. در گوشه آن مسجد در نماز ايستاد. چون از نماز فارغ شد، چاهي بود و رسني بر پاي خود بست و چوب بر سر چاه نهاد و خويشتن را بياويخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود. آن گاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد.
من به خانه باز آمدم و برقرار خود بخفتم تا او در آمد چنان که هر شب، سرباز نهاد. پس من برخاستم و خود را از او دور داشتم و چندان که معهود بود او را بيدار کردم و به جماعت رفتم.
بعد از آن چند شب گوش داشتم، همچنان مي کرد چنان که توانستي، و خدمت درويشان قيام نمودي و در يوزه کردي از جهت ايشان و با ايشان صحبت داشتي ».
نقل است که اگر او مشکل افتادي در حال به سرخس رفتي معلق در هوا ميان آسمان و زمين، و آن مشکل از پير ابوالفضل پرسيدي.
تا روزي مريدي از آن پير ابوالفضل پير را گفت: «ابوسعيد در ميان آسمان و زمين مي آيد». پير گفت: «تو آن بديدي؟». گفت: «ديدم ». گفت: «تا نابينا نشوي نميري ».و در آخر عمر نابينا شد.
نقل است که پير ابوالفضل، ابوسعيد را پيش عبدالرحمن سلمي فرستاد تا از دست او خرقه پوشيد و نزديک ابوالفضل باز آمد. پير گفت: «اکنون حال تمام شد. با ميهنه بايد شد تا خلق را به خداي خواني ».
نقل است که ابوسعيد هفت سال ديگر در بيابان گشت و گل کن مي خورد و باسباع مي بود و در اين مدت چنان بيخود بود که گرما و سرما در او اثر نمي کرد، تا روزي بادي و دمه يي عظيم برخاست. چنان که بيم بود که شيخ را ضرري رساند.
گفت: «اين از سري خالي نيست. روي به آباداني کرد تا به گوشه دهي رسيد، خانه يي ديد، پير زني و پير مردي آتشي کرده و طعامي ساخته بودند.
شيخ سلام کرد و گفت: «مهمان مي خواهيد؟».گفتند: «خواهيم ». شيخ در رفت و گرم شد، چيزي بخورد و بياسود، پشت به ديوار باز نهاد و بيخود در خواب شد.
آواز شخصي شنيد که مي گفت: «فلان کس چندين سال است تا گل کن مي خورد و هرگز هيچ کس چنين نياسود. پس گفتند: برو که ما بي نيازيم. به ميان خلق رو تا از تو آرايشي به دلي رسد».
چون شيخ به مهنه باز آمد خلق بسيار توبه کردند و همسايگان شيخ همه خمر بريختند تا کار به جايي رسيد که گفت: «پوست خربزه که از ما بيفتادي به بيست دينار مي خريدند، و يک بار ستور ما آب بريخت بر سر خويش ماليدند».
و گفت: «ما جمله کتابها در خاک کرديم و بر سر آن دکاني ساختيم. که اگر بخشيدمي يا بفروختمي ديد آن منت بودي به امکان رجوع به مسئله، پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بوديم.
آوازي آمد از گوشه مسجد که، اولم يکف بربک؟ نوي در سينه ما پديد آمد و حجابها برخاست تا هر که ما را قبول کرده بود ديگر باره به انکار پديد آمد، تا کار بدآنجا رسيد که به قاضي رفتند و به کافري بر ما گواهي دادند و به هر زمين که ما در شدماني گفتند: به شومي اين در اين زمين گياه نرويد.
تا روزي در مسجد نشسته بودم زنان بر بام آمدند و خاکستر بر سر من کردند. آوازي آمد که، اولم يکف بربک؟ تا جماعتيان از جماعت باز استادند و گفتند: اين مرد ديوانه شده است، تا چنان شد که هر که در همه شهر بود يک کف خاکروبه داشتي، صبر کردي تا ما آنجا رسيديم، بر سر ما ريختي ».
و گفت: «ما را عزيمت شيخ ابوالعباس قصاب پديد آمد که نقيب مشايخ بود. پير ابوالفضل وفات کرده بود، در قبضي تمام مي رفتم، در راه پيري ديدم که کشت مي کرد نام او ابوالحسن خرقاني بود؛
چون مرا بديد گفت: اگر حق - تعالي - عالم پر ارزن کردي و آن گاه مرغي بيافريدي و سوز اين حديث در سينه وي نهادي و گفتي: تا اين مرغ عالم از اين ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهي رسيد و در اين سوز و دردخواهي بود، اي ابوسعيد! هنوز روزگاري نبود از اين سخن، قبض ما برخاست و واقعه حل شد».
نقل است که به آمل شد پيش ابوالعباس قصاب، مدتي اينجا بود. ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شيخ پيوسته در آن خانه بودي و به مجاهده و ذکر مشغول بودي و چشم بر شکاف در مي داشتي و مراقبت شيخ ابوالعباس مي کردي يک شب ابوالعباس فصد کرده بود، رگش گشاده و جامه اش آلوده شده، از خانه بيرون آمد.
او دويد و رگ او ببست و جامه او بستد و جامه خويش پيش داشت تا در پوشيد و جامه ابوالعباس نمازي کرد و هم در شب خشک کرد و پيش ابوالعباس برد.
ابوالعباس گفت: «تو را دربايد پوشيد».پس جامه به دست خود داد ابوسعيد پوشيد. بامداد اصحاب جامه شيخ در بر ابوسعيد ديدند و جامه ابوسعيد در بر شيخ، تعجب کردند.
ابوالعباس گفت: «دوش بشارتها رفته است، جمله نصيب اين جوانمرد مهنگي آمد. مبارکش باد». پس ابوسعيد را گفت: «باز گرد و به مهنه رو تا روزي چند اين علم بر در سراي تو برند». شيخ با صد هزار فتوح به حکم اشارت باز گشت.
نقل است که رياضت شيخ سخت بود چنان که آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پديد آمده هم در کار بود تا به حدي که گفت: «آنچه ما را مي بايست که حجاب به کلي مرتفع گردد و بت به کلي برخيزد حاصل نمي شد.
شبي با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر راگفتم تا پاي من به رشته يي محکم باز بست ومرا نگون کرد و خود برفت و در ببست و من قرآن مي خواندم و گفتم: ختم کنم همچنان نگونسار، آخر خون به روي من افتاد و بيم بود چشم مرا آفتي رسد.
گفتم: سود نخواهد داشت. همچنين خواهم بود. ما را ازين حديث مي بايد، خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمين چکيد و از قرآن به فسيکفيکهم الله رسيده بود. در حال اين حديث فرو آمد و مقصود حاصل شد».
و گفت: «کوهي بود و در زير آن کوه غاري بود که هر که در آن نگريستي زهره اش برفتي، بدآنجا رفتم و با نفس گفتم: از آنجا فرو افتي بميري، تا نخسبي و جمله قرآن ختم کني.
ناگاه به سجود رفتم. خواب غلبه کرد. فرو افتادم. بيدار شدم، خود را در هوا ديدم. زنهار خواستم. حق - تعالي - مرا بر سر کوه آورد».
نقل است که يک روز زير درختي بيد فرود آمده بود و خيمه زده و کنيزکي ترک پايش مي ماليد و قدحي شربت بر بالينش نهاده، و مريدي پوستيني پوشيده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مريد شکسته مي شد و عرق از وي مي ريخت تا طاقتش برسيد.
بر خاطرش بگذشت که: «خدايا او بنده يي و چنين در عز و ناز و من بنده يي و چنين مضطر و بيچاره و عاجز».شيخ در حال بدانست و گفت: «اي جوانمرد! اين درخت که تو مي بيني هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار از اين درخت درآويخته ». و مريدان را چنين تربيت مي کرد.
نقل است که رئيس بچه يي را به مجلس او گذر افتاد. سخن وي شنيد. درد اين حديث دامنش گرفت. توبه کرد و زر و سيم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شيخ نهاد تا شيخ هم در آن روز همه را صرف درويشان کرد - و هرگز شيخ از براي فردا هيچ ننهادي -
پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و يک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن، و يک سال ديگر حمام تافتن و خدمت درويشان، و يک سال ديگر دريوزه فرمود.
و مردمان به رغبتي تمام زنبيل او پر مي کردند، از آن که معتقد فيه بود. بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هيچ چيز به وي نمي دادند و شيخ نيز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمي کردند و او را مي راندند و جفاها مي کردند و با وي آميزش نمي کردند، و او همه روز از ايشان مي رنجيد اما شيخ با او نيک بود.
بعد از آن شيخ نيز او را رنجانيدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند، و همچنان مي بود. اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دريوزه رفت و مويزي بدو نداد و او در اين سه روز هيچ نخورده بود و روزه نگشاده بود، که شيخ گفته بود که در خانقاه هيچش ندهند.
شب چهارم در خانقاه سماع بود و طعامهاي لطيف ساخته بودند و شيخ خادم را گفت که: «هيچش ندهند». و درويشان را گفت: «چون بيايد راهش ندهيد».
پس آن جوان از دريوزه باز رسيد با زنبيل تهي و خجل و سه شبانروز گرسنه بود و ضعيف گشته، خود را در مطبخ انداخت، راهش ندادند.
چون سفره بنهادند بر سر سفره جايش ندادند. او بر پاي مي بود و شيخ و اصحاب در وي ننگريستند. چون طعام بخوردند شيخ را چشم بر وي افتاد گفت: «اي ملعون مطرود بدبخت! چرا از پي کاري نروي؟».
جوان را در آن ضعف و گرسنگي بزدند و بيرون کردند و در خانقاه بستند. جوان اميد به کلي از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دين به دست نيامده و دنيا رفته، به هزار نيستي و عجز در مسجدي خراب شد و روي بر خاک نهاد و گفت: «خداوندا! تو مي داني و مي بيني چگونه رانده شدم و هيچ کسم نمي پذيرد و هيچ دردي ديگر ندارم الا درد تو و هيچ پناهي ندارم الا تو».
از اين جنس زاري مي کرد و زمين مسجد را به خون چشم آغشته گردانيده. ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که مي طلبيد روي نمود - مست و مستغرق شد - شيخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که: «شمعي برگيريد تا برويم ».
و شيخ و ياران مي رفتند تا بدآن مسجد. جوان را ديد روي بر خاک نهاده و اشک باريدن گرفت. چون شيخ و اصحاب را ديد گفت: «اي شيخ اين چه تشويش است که بر سر من آوردي و مرا از حال خود شورانيدي؟».
شيخ گفت: «تنها مي بايدت که بخوري؟ هر چه يافتي ما بدآن شريکيم ». جوان گفت اي شيخ ازدلت مي آيد که مرا آن همه جفا کني؟».
شيخ گفت: «اي فرزند تو از همه خلق اميد نبريدي. حجاب ميان تو و خدا ابوسعيد بود و در تو خبر از اين يک بت نمانده بود. آن حجاب چنين از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنين توانست شکست. اکنون برخيز که مبارکت باد».
نقل است از حسن مودب که خادم خاص شيخ بود که گفت: «در نيشابور بودم به بازرگاني. چون آوازه شيخ بشنيدم به مجلس او رفتم.
چون چشم شيخ بر من افتاد گفت: بيا که با سر زلف تو کارها دارم - و من منکر صوفيان بودم - پس در آخر مجلس از جهت درويشي جامه يي خواست و مرا در دل افتاد که: دستار خود بدهم، پس گفتم: مرا از آمل به هديه آورده اند و ده دينار قيمت اين است.
تن زدم. شيخ ديگر بار آواز داد. هم در دلم افتاد باز پشيمان شدم. همچنين سوم بار، کسي در پهلوي من نشسته بود، گفت: شيخا! خداي با بنده سخن گويد؟.
شيخ گفت: «از بهر دستاري طبري خداي - تعالي - سه بار به اين مرد که در پهلوي تو نشسته است سخن گفت و او مي گويد: ندهم که قيمت آن ده دينار است و از آمل به هديه آورده اند.
چون اين سخن بشنيدم لرزه بر من افتاد. پيش شيخ رفتم و جامه بيرون کردم و توبه کردم و هيچ انکاري در دلم نماند. هر مال که داشتم همه در راه شيخ نهادم و به خادمي او کمر بستم ».
نقل است که پيري گفت: «در جواني به تجارت رفت. در راه مرو چنان که عادت کارواني باشد از پيش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه به يکسو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد.
از جاي برفتم. اثر کاروان نديدم که همه راه ريگ بود. پاره يي بدويدم و راه گم کردم و مدهوش شدم. چون به خود باز آمدم يک طرف اختيار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگي و گرسنگي بر من اثر کرد و ديگر قوت رفتن نماند.
صبر کردم تا شب شد. همه شب رفتم، چون روز شد به صحرايي رسيدم پر خاک و خاشاک، و گرسنگي و تشنگي به غايت رسيد و گرمايي سخت شد، شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم.
پس جهد کردم تا خود را بر بلندي افگنم، و گرد صحرا نگريستم، از دور سبزيي ديدم، دلم قوي شد. روي بدآن جانب نهادم چشمه آب بود. آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم.
چون وقت زوال شد يکي پديد آمد، روي بدين آب آورد. مردي ديدم بلند بالاي سفيد پوست محاسن کشيده و مرقعي پوشيده، به کنار آب آمد و طهارت کرد و نماز بگزارد و برفت.
من با خود گفتم که، چرا به او سخن نکردي. پس صبر کردم تا نماز ديگر باز آمد. من پيش او رفتم و گفتم، اي شيخ از بهر خدا مرا فرياد رس که از نشابور و از کاروان جدا افتاده و بدين احوال شده، دست من بگرفت.
شير را ديدم که از آن بيابان برآمد و او را خدمت کرد. شيخ دهان به گوش شير نهاد وچيزي بگفت. پس مرا بر شير نشاند و گفت: «چشم بر هم نه ». هر جا که شير باستد تو از وي فرود آي.
چشم بر هم نهادم. شير در رفتن آمد و پاره يي برفت و باستاد و من از وي فرود آمدم. چشم باز کردم. شير برفت. قدمي چند برفتم، خود را به بخارا ديدم.
يک روز به در خانقاه مي گذشتم، خلقي بسيار ديدم، پرسيدم که: چه بوده است؟ گفتند: شيخ ابوسعيد آمدست. من نيز رفتم، نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شير نشانده بود.
روي به من کرد و گفت که: سر مرا تا من زنده ام به هيچ کس مگو، که هر چه در ويراني بينند در آباداني نگويند. چون اين سخن بگفت نعره از من برآمد و بيهوش شدم ».
نقل است که اول که شيخ به نشابور مي آمد آن شب سي تن از اصحاب ابوالقاسم قشيري به خواب ديدند که، آفتاب فرو آمدي.
استاد نيز آن خواب ديد روز ديگر آوازه در شهر افتاد که: شيخ ابوسعيد مي رسد. استاد مريدان را حجت گرفت که: «به مجلس او مرويد».
چون شيخ ابوسعيد درآمد مريدان که خواب ديده بودند همه به مجلس او رفتند. استاد را از آن غباري پديد آمد. به زيارت شيخ نيامد و يک روز بر سر منبر گفت که: «فرق ميان من و ابوسعيد آن است که ابوسعيد خداي را دوست مي دارد و خداي - تعالي - ابوالقاسم را دوست مي دارد. پس ابوسعيد ذره يي بود و ماکوهي ».
اين سخن با شيخ گفتند. شيخ گفت: «ما هيچ نيستيم آن کوه و آن ذره همه اوست ». به استاد رسانيدند که: «شيخ چنين از بهر تو گفته است: استاد را از آن سخن انکاري پديد آمد.»
بر سر منبر گفت: «هر که به مجلس ابوسعيد رود. مهجوري يا مطرودي بود». همآن شب مصطفي را در خواب ديد که مي رفت.
استاد پرسيد که: «يا رسول الله کجا مي روي؟». گفت: «به مجلس ابوسعيد مي روم. هر که به مجلس او نرود مهجوري بود يا مطرودي ».
استاد چون از خواب درآمد متحير عزم مجلس شيخ کرد. برخاست تا وضو کند. در متوضا وجود را از بيرون جامه به دست گرفته بود واستبرا مي کرد - و وجود را از بيرون جامه به دست گرفتن سنت نيست -
پس فراز شد و کنيزک را گفت: «برخيز و لگام و طرف زين بمال ». پس بامداد برنشست و عزم مجلس شيخ کرد، و مشغله سگان مي آمد که يکديگر را ميدريدند.
استاد گفت: «چه بوده است؟». گفتند: «سگي غريب آمده است، سگان محله روي در وي آورده اند و در وي مي افتند». استاد با خود گفت: «سگي نبايد کرد و در غريب نبايد افتاد و غريب نوازي بايد کرد. اينک رفتم به خدمت شيخ ».
از در مسجد درآمد، خلق متعجب بماندند. استاد نگاه مي کرد، آن سلطنت و عظمت شيخ مي ديد. در خاطرش بگذشت که: «اين مرد به فضل وعلم از من بيشتر نيست. به معامله برابر باشم اين اعزاز از کجا يافته است؟».
شيخ به فراست بدانست روي بدو کرد و گفت: «اي استاد اين حال آن وقت جويند که خواجه نه به سنت وجود را گرفته بود و استبرا کند، پس کنيزک را گويد: برخيز و طرف زين بمال ». استاد به يکبارگي از دست برفت و وقتش خوش گشت.
شيخ چون از منبر فرود آمد به نزديک استاد شد، يکديگر را در کنار گرفتند. استاد از آن انکار برخاست و ميان ايشان کارها بازديد آمد، تا استاد بار ديگر بر سر منبر گفت که: «هر که به مجلس ابوسعيد نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف اين بود اکنون چنين مي گويم ».
نقل است که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود، يک روز به در خانقاه شيخ مي گذشت و در خانقاه سماعي بود. برخاطر استاد بگذشت که: «قوم چنين فاش سر و پاي برهنه کرده برگردند، در شرع عدالت ايشان باطل بود و گواهي ايشان نشنوند». شيخ در حال کسي از پس استاد فرستاد که: «بگو، ما را در صف گواهان کي ديد که گواهي بشنوند يا نه؟».
نقل است که زن استاد ابوالقاسم که دختر شيخ ابوعلي دقاق بود. از استاد دستوري خواست تا به مجلس شيخ رود. استاد گفت: «چادري کهنه بر سر کن تا کسي را ظن نبود که تو کيستي ».
آخر بيامد و بر بام در ميان زنان نشست. شيخ در سخن بود. گفت: «اين از ابوعلي دقاق شنيدم و اينک جزوي از اجزاي او».
کدبانو که اين بشنيد بيهوش شد و از بام درافتاد. شيخ گفت: «خدايا بدين بام باز ببرد همآنجا که بود». معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشيدند.
نقل است که در نشابور امامي بود او را ابوالحسن توني گفتندي و شيخ را سخت منکر بود، چنان که لعنت مي کرد و تا شيخ در نشابور بود به سوي خانقاه يک بار نگذشته بود.
روزي شيخ گفت: «اسب را زين کنيد تا به زيارت ابوالحسن توني رويم ». جمعي به دل انکار مي کردند که: «شيخ به زيارت کسي مي رود که بر او لعنت مي کند؟».
شيخ با جماعتي برفتند. در راه منکري بيرون آمد و شيخ را لعنت مي کرد. جماعت قصد زخم او کردند. شيخ گفت: «آرام گيريد که خداي بر اين لعنت به وي رحمت کند». گفتند: «چگونه؟». گفت: «او پندارد که ما بر باطليم، لعنت بر آن باطل مي کند از براي خدا».
آن منکر چون اين سخن بشنيد در دست و پاي اسب شيخ افتاد و توبه کرد و گفت: «ديديد که لعنت که براي خدا کنند چه اثر دارد؟».
پيش شيخ باز راه کسي را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که : «شيخ به سلام تو مي آيد». درويش برفت و او را خبر کرد. ابوالحسن توني نفرين کرد و گفت: «او نزد من چه کار دارد؟ او را به کليسيا مي بايد رفت. که جاي او آنجاست ». درويش باز آمد و حال گفت.
شيخ عنان اسب بگردانيد و گفت: «بسم الله، چنان بايد که پير فرموده است ». روي به کليسيا نهاد. ترسايان به کار خويش بودند.
چون شيخ را ديدند همه گرد وي درآمدند که تا به چه کار آمده است؟ - و صورت عيسي و مريم قبله گاه خود کرده بودند - شيخ بدآن صورت ها باز نگريست و گفت: «اانت قلت للناس، اتخذوني و امي الهين من دون الله؟» -
تو مي گويي: مرا و مادرم را به خدا گيريد؟ - اگر دين محمد بر حق است همين لحظه هر دو سجده کنند خداي را». در حال آن هر دو صورت برزمين افتادند چنان که رويهايشان سوي کعبه بود.
فرياد از ترسايان برآمد و چهل تن زنار ببريدند و ايمان آوردند. شيخ رو به جمع کرد و گفت: «هر که بر اشارت پيران رود چنين باشد از برکات آن پير».
اين خبر به ابوالحسن توني رسيد. حالتي عظيم بدو درآمد. گفت: «آن چوب پاره بياريد - يعني محفه - مرا پيش شيخ ببريد». او را در محفه پيش شيخ بردند. نعره مي زد و در دست و پاي شيخ افتاد و توبه کرد و مريد شيخ شد.
نقل است که قاي صاعد که قاضي نشابور بود و منکر شيخ بود و شنيده بود که شيخ گفته: «اگر همه عالم خون طلق گيرد ما جز حلال نخوريم ».
قاضي يک روز امتحان را دو بره فربه - هر دو يکسان، يکي از وجه حلال و يکي از حرام - بريان کرد و پيش شيخ فرستاد و خود پيش رفت.
قضا را چند ترک مست بدآن غلامان رسيدند. طبقي که بره حرام در آنجا بود از ايشان به زور گرفتند و بخوردند. کسان قاضي از در خانقاه درآمدند و يک بريان پيش شيخ نهادند.
قاضي در ايشان مي نگريست. به هم برمي آمد. شيخ گفت: «اي قاضي فارغ باش که مردار به سگان رسيد و حلال به حلال خوران ». قاضي شرم زده شد و از انکار برآمد.
نقل است که روزي شيخ مستي را ديد افتاده، گفت: «دست به من ده ». گفت: «اي شيخ! برو که دستگيري کار تو نيست. دستگير بيچارگان خداست ». شيخ را وقت خوش شد.
نقل است که شيخ با مريدي به صحرا بيرون شد. در آن صحرا گرگ مردم خوار بود. ناگاه گرگ آهنگ شيخ کرد. مريد سنگ برداشت و در گرگ انداخت.
شيخ گفت: «چه مي کني؟ از بهر جاني به جانوري مضايقه نتوان کرد». و گفت: «اگر هشت بهشت در مقابله يک ذره نيستي ابوسعيد افتد، همه محو و ناچيز گردد».
و گفت: «به عدد هر ذره راهي است به حق، اما هيچ راه بتر و نزديکتر از آن نيست که راحتي به دل سلطاني رسد که ما بدين راه يافتيم ».
نقل است که درويشي گفت: «او را کجا جوييم؟». گفت: «کجاس جستي که نيافتي؟ اگر يک قدم به صدق در راه طلب کني در هرچه نگري او را بيني ».
نقل است که شيخ را وفات نزديک آمد. گفت: «ما را آگاه کردند که اين مردمان که اينجا مي آيند تو را مي بينند، ما تو را از ميان برداريم تا اينجا آيند ما را بينند».
و گفت: «ما رفتيم و سه چيز به شما ميراث گذاشتيم، رفت و روي و شست و شوي و گفت و گوي ». و گفت: «فردا صد هزار باشند بي طاعت، خداوند ايشان را بياموزد». گفتند: «ايشان که باشند؟». گفت: «قومي باشند که سر در سخن ما جنبانيده باشند».
نقل است که سخني چند ديگر مي گفت و سر در پيش افگند. ابروي او فرو مي شد و همه جمع مي گريستند، پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتي کرده بود رسيد و وداع کرد.
نقل است که خواجه ابوطاهر پسر شيخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتي و از دبيرستان رميدي، يک روز بر لفظ شيخ رفت که: «هر که ما را خبر آورد که درويشان مسافر مي رسند، هر آرزو که خواهد بدهم ».
ابوطاهر بشنيد، بر بام خانقاه رفت. ديد که جمع درويشان مي آيند. شيخ را خبر داد. گفت: «چه مي خواهي؟». گفت: «آن که به دبيرستان نروم ». گفت: «مرو». گفت: «هرگز نروم ».
شيخ سر در پيش افگند، آن گاه گفت: «مرو، اما انافتحنا از بر ياد گير». ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد. چون شيخ وفات کرد و چند سال برآمد، خواجه ابوطاهر وام بسيار داشت، به اصفهان شد، که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود.
خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نيايد و در آن وقت علويي بود، عظيم منکر صوفيان بود. نظام الملک را ملامت کرد که: «مال خود به جمعي مي دهي که ايشان وضو نمي دانند و از علوم شرعي بي بهره اند. مشتي جاهل دست آموز شيطان شده ».
نظام الملک گفت: «چه گويي؟ که ايشان از همه چيز خبردار باشند و پيوسته به کار دين مشغول اند». علوي شنيده بود که ابوطاهر قرآن نمي داند.
گفت: «اتفاق است که امروز بهتر صوفيان ابوطاهر است و او قرآن نمي داند». نظام الملک گفت: «او را بطلبيم که: تو سورتي از قرآن اختيار کني تا برخواند».
پس ابوطاهر را با جمعي از بزرگان و صوفيان حاضر کردند. نظام الملک علوي را گفت: «کدام سوره خواهي تا خواجه ابوطاهر برخواند؟». گفت: «سوره انافتحنا».
پس ابوطاهر انا فتحنا آغاز کرد و مي خواند و نعره مي زد و مي گريست، چون تمام کرد آن علوي خجل شد و نظام الملک شاد گشت. پس پرسيد که: «سبب گريه و نعره زدن چه بود؟».
خواجه ابوطاهر حکايت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت. کسي که پيش از هفتاد سال بيند که: بعد از وفات او متعرضي رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند، بين که درجه او چگونه باشد؟ پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زيادت شد.
نقل است از شيخ ابوعلي بخاري که گفت که: «شيخ را به خواب ديدم بر تختي نشسته. گفتم: ياشيخ ما فعل الله؟ شيخ بخنديد و سه بار سربجنبانيد. گفت: گويي در ميان افگند و خصم را چوگان شکست و مي زد از اين سو بدآن سو بر مراد خويش ». والسلام والاکرام.