آن عالم رباني، آن حاکم حکم روحاني، آن قدوه قافله عصمت، آن نقطه دايره حکمت. آن محرم صاحب سري، شيخ ابوالحسن حصري - رحمة الله عليه - شيخ عراق بود و لسان وقت، و حالي تمام داشت و عبارتي رفيع.
بصري بود و به بغداد نشستي و صحبت با شبلي داشتي و معبر عظيم بودي و در بغداد با اصحاب خود سماع کردي.
در پيش خليفه او را غمز کردند که: «قومي به هم در شده اند و سرود مي گويند و پاي مي کوبند و حالت مي کنند و در سماع مي نشينند».
مگر روزي خليفه برنشسته بود در صحرا و حصري باصحاب شدند. کسي خليفه را گفت: «آن مرد که دست مي زند و پاي مي کوبد اين است ».
خليفه عنان باز کشيد. حصري را گفت: «چه مذهب داري؟». گفت: «مذهب بوحنيفه داشتم، به مذهب شافعي باز آمدم و اکنون خود به چيزي مشغولم که از هيچ مذهبم خبر نيست ». گفت: «آن چيست؟».
گفت: صوفي ». گفت: ««صوفيي چه باشد؟». گفت: «آن که از دو جهان به دون او به هيچ چيز نيارامد و نياسايد». گفت: «آن گه ديگر». گفت: «آن که کار خويش بدو باز گذارد که خداوند اوست، تا خود به قضاء خويش تولي مي کند».
گفت: «ديگر». حصري گفت: «فما بعد الحق الا الضلال ». چون حق را يافتند به چيزي ديگر ننگرند. خليفه گفت: «ايشان را مجنبانيد که ايشان قومي بزرگ اند که حق - تعالي - را نيابت کار ايشان دارند».
نقل است احمد نصر شصت موقف ايستاده بود، بيشتر احرام از خراسان بسته بود. يک بار در حرم حديثي بکرد، پيران حرم او را از حرم بيرون کردند.
گفتند : «دويست و هشتاد پير در حرم بودند، تو سخن گويي؟». اندر آن ساعت ابوالحسن از خانه بيرون آمد و دربان را گفت: «آن جوان خراساني که هر سال اينجا آمدي اگر اين بار بيايد نگر تا راهش ندهي ».
چون احمد به بغداد آمد بر حکم آن گستاخي به در خانه شيخ شد. دربان گفت: «فلان وقت شيخ بيرون آمد. و گفت که او را مگذاريد».
وراست همان وقت بود که از حرمش بيرون کرده بودند. احدم نصر بيفتاد وبيهوش شد و چند روز هم آنجا افتاده مي بود، آخر روزي شيخ ابوالحسن بيرون آمد و رو بدو کرد.
و گفت: «يا احمد! آن ترک ادب را که بر تو رفته است. بايد که برخيزي و به روم شوي و يک سال آنجا خوک باني کني؛ و جايگاهي بوده است مسلمانان را در طرسوس، کفار آن را گرفته اند و ويران کرده، پس آنجا برو و به روز خوک باني مي کن و به شب بدآن جايگاه مي شو و تا روز نماز مي کن و نگر تا يک ساعت نخسبي، تا بود که دلهاي عزيزان تو را قبول کنند».
مرد کار افتاده بود، برخاست وبه روم شد و جامه ناز بر کشيد و کمر نياز بر ميان جان بست و تا يک سال خوک باني کرد چنان که فرموده بود.
پس بازگشت و به بغداد باز آمد. چون به در خانقاه رسيد. دربان گفت: «همين زودتر باش، که امروز شيخ هفت نوبت بيرون آمده است به طلب تو بي قرار».
شيخ ابوالحسن چون آواز او بشنيد بيرون آمد واو را در بر گرفت. و گفت: «يا احمد ولدي وقرة عيني ». احمد از شادي لبيک بزد وروي در باديه نهاد تا حجي ديگر بکند.
چون به حرم رسيد پيران حرم پيش احمد باز آمدند. و گفتند: «يا ولداه و قرة عيناه ». جرمش همه اين بود که يک حديث کرده بود و امروز همه بر دردکانها طامات مي گويند.
نقل است که گفت: «سحرگاهي نماز گزاردم و مناجات کردم. و گفتم: الهي راضي هستي؟ که من از تو راضيم. ندا آمد که: اي کذاب! که اگر تو از ما راضي بودي رضاء ما طلب نکردي ».
و گفت: «مردمان گويند: حصري به قوافي نگريد؟ مرا دردهاست از حال جواني باز که اگر از يک رکعت دست بدارم با من عتاب کنند».
و گفت: «نظر کردم در ذل هر صاحب ذلي، ذلم بر جمله زيادت آمد، در آخر نگاه کردم در عز هر صاحب عزي، عز من بر عز همه زيادت آمد».
پس اين آيت برخواند: من کان يريد العزة فلله العزة جميعا. و گفت: «اصول ما در توحيد پنج چيز است: رفع حدث واثبات قدم و هجر وطن و مفارقت اخوان و نسيان آنچه آموخته اي و آنچه نميداني، يعني فراموش آنچه دانند و ندانند».
و گفت: «بگذاريد مرا به بلاي من، نه شما از فرزندان آدم ايد؟ آن که بيافريد حق - تعالي - او را بر تخصيص خلقت، و به جاني بي واسطه غير او را زنده کرد و ملايکه را بفرمود تا او را سجده کردند.
پس به فرماني که او را فرمود در آن مخالف شد. چون اول خم دردي بود آخرش چگونه خواهد بود؟ يعني چون آدم را به خود باز گذارند با همه مخالفت باشد و چون عتاب حق در رسد همه محبت باشد».
و گفت: «با تيغ انکار هر چه اسم و رسم بدآن رسد سر برنداري وساحت دل را از هرچه معلول و معلوم است خالي نگرداني، ينابيع حکمت از قعر دل توبه ظهور نيايد».
و گفت: «هر که دعوي کند اندر چيزي از حقيقت شواهد، کشف براهين او را تکذيب کنند». و گفت: «نشستن به انديشه وتفکر در حال مشاهده يک ساعت، بهتر است از هزار حج مقبول ».
و گفت: «چنين نشستن بهتر از هزار سفر». و گفت: «بعضي را پرسيدم که: زهد چيست؟ گفت: «اگر در اين روزگار پيغامبري بودي از ايشان بودي ».
و گفت: «سماع را تشنگي داريم بايد و شوق دايم. که هر چند بيش خورد وي را تشنگي بيش بود». و گفت: «چه کنم حکم سماعي را که چون قاري خاموش شود آن منقطع گردد و سماع بايد که به سماع متصل باشد پيوسته، چنان که هرگز نگردد».
و گفت: «صوفي آن است که چون از آفات فاني گشت، ديگر به سر آن نشود و چون روي فرا حق آورد از حق نيفتد و حادثه را در او اثر نباشد».
و گفت: «صوفي آن است که او موجود نباشد بعد از عدم خويش و معدوم نگردد بعد از وجود خويش ». و گفت: «صوفي آن است که وجد او وجود اوست و صفات او حجاب او». يعني من عرف نفسه فقد عرف ربه -
و گفت: «تصوف صفاء دل است از مخالفات ». و گفت: «تا مادام که کون موجود بود تفرقه موجود بود، پس چون کون غايب گشت حق ظاهر شد و اين حقيقت جمع بود که جز حق نبيند و جز از او سخن نگويد». رحمة الله عليه.