ذکر شيخ علي رودباري، رحمة الله عليه

آن رنج کشيده مجاهده، آن کنج گزيده مشاهده، آن بحر حلم و دوست داري، شيخ علي رودباري - رحمة الله عليه رحمة واسعة - از کاملان اهل طريقت بود و از اهل فتوت و ظريفترين پيران و عالم ترين ايشان به علم حقيقت و در معامله و رياضت و کرامت و فراست بزرگوار بود؛
و اهل بغداد جمله حضرت او را خاضع بودند و جنيد قايل فضل او بود؛ و به همه نوعي به صواب بود و در حقايق زباني بليغ داشت؛ و در مصر مقيم بودي و صحبت جنيد و نوري و ابن جلا يافته؛ و او را کلماتي بليغ و اشاراتي عالي است. نقل است که جواني مدتي بر او بود. چون باز مي گشت گفت: «شيخ چيزي بگويد». گفت: «اي جوانمرد اجتماع اين قوم به وعده نبود و پراگندن ايشان به مشاورت نه ».
گفت: «وقتي درويشي بر ما آمد و بمرد، او را دفن کرديم. پس خواستم که روي او را باز کنم و بر خاک نهم تا خداي - تعالي - بر غريبي او رحمت کند.
چشم باز کرد. و گفت: مرا ذليل مي کني پس از آن که ما را عزيز کرده است؟ گفتم: يا سيدي پس از مرگ زندگاني؟ گفت: آري من زنده، و محبان خدا زنده باشند. تو را اي رودباري فردا ياري دهم ».
نقل است که گفت: «يک چند گاهي من به بلاء وسواس مبتلا بودم در طهارت روزي به دريا يازده بار فرو شدم و تا وقت فرو شدن آفتاب آنجا ماندم که وضو درست نمي يافتم. در ميانه رنجيده دل گشتم. گفتم: خدايا العافية، هاتفي آواز داد از دريا، که: العافية في العلم ».
از او پرسيدند که: «صوفي کي است؟». گفت: «صوفي آن است که صوف پوشد و بر صفا و بچشاند نفس را طعم جفا و بيندازد دنيا را پس قفا وسلوک کند به طريق مصطفي ».
و گفت: «صوفي که از پنج روزه گرسنگي بنالد او را به بازار فرستيد و کسب فرماييد». و گفت: «تصوف صفوت قرب است بعد از کدورت بعد».
و گفت: «تصوف معتکف بودن است بر در دوست و آستانه بالين کردن اگرچه مي رانندت ». و گفت: «تصوف عطاء احرار است ».
و گفت: «خوف و رجا دو بال مردند مانند مرغ، چون هر دو بايستد مرغ بايستد وچون يکي به نقصان آيد ديگر ناقص شود و چون هر دو نماند مرد در حد شرک بود».
و گفت: «حقيقت خوف آن است که با خداي از غير خداي نترسي ». و گفت: «محبت آن بود که خويش را جمله به محبوب خويش بخشي و تو را هيچ باز نماند از تو».
و پرسيدند از توحيد، گفت: «استقامت دل است به اثبات، با مفارقت تعطيل و انکار». و گفت: «نافع ترين يقيني آن بود که حق را در چشم تو عظيم گرداند ومادون حق را خرد گرداند و خوف و رجا در دل تو ثابت کند».
و گفت: «جمع سر توحيد است و تفرقه زبان توحيد». و گفت: «آنچه بر ظاهر مي گرداند از نعمتها، دليل است بر آنچه در باطن مي دارد از کرامتهاي بي نهايت ».
و گفت: «چگونه اشياء بدو حاضر آيند و جمله به ذوات فاني از او مي شوند از خويش، يا چگونه از او غايب شوند اشياء که جمله از او و صفات او ظهور مي گيرند، سجان آن که او را نه چيزي حاضر تواند آمد و نه از او غايب تواند شد».
و گفت: «حق - تعالي - دوست دارد اهل همت را، از براي اين اهل همت را دوست دارند». و گفت: «ما دراين کار به جايي رسيده ايم چون تيزي شمشير، اگر هيچ گونه بجنبيم به دوزخ درافتيم ».
و گفت: «اگر ديدار او از ما زايل شود اسم عبودية از ما ساقط گردد يعني زنده نمانيم ». و گفت: «کمترين نفسي که آن نفس از اضطرار بود آن را نهايتي نبود».
و گفت: «چنان که خداوند - تعالي - فريضه کرد بر انبياء ظاهر کردن معجزات و براهين همچنان فريضه کرد بر اولياء پنهان کردن احوال و مقامات تا چشم اغيار بر آن نيفتد و کس آن را نبيند و نداند». و گفت: «هر که را در راه توحيد نظر افتد بر نهاد خود، آن توحيد او را از آتش برهاند».
و گفت: «چون دل خالي گردد از چپ و راست و نفس از چپ و راست و روح از چپ وراست، از دل حکمت پديد آيد و از نفس خدمت و از روح مکاشفت و بعد از اين سه چيز، ديدن صنايع او و مطالعه سراير او و معامله حقايق او». و گفت: «علامت اين چه گفتم چه بود؟ آن که ننگري از چپ وراست ».
و پرسيدند از سماع، گفت: «من راضيم بدآن که از سماع سر به سر خلاص يابم ». گفتند: «چه گويي در کسي که از سماع ملاهي چيزي بشنود، گويد: مرا حلال است که به درجه يي رسيدم که خلاف احوال در من اثر نکند». گفت: «آري رسيده است وليکن به دوزخ ».
پرسيدند از حسد، گفت: «من در اين مقام نبوده ام جواب نتوانم داد و اما گفته اند : « الحاسد جاحد لانه لا يرضي بقضاء الواحد».
و گفت: «آفت از سه بيماري زايد: اول بيماري طبيعت، دوم بيماري ملازمت عادت، سيوم بيماري فساد صحبت ». گفتند: «اي شيخ بيماري طبيعت چيست؟». گفت: «حرام خوردن ».
گفتند: «ملازمت عادت چيست؟». گفت: «به حرام نگريستن وغيبت شنيدن ». گفتند «فساد صحبت چيست؟». گفت : «به هر چه پديد آيد در نفس متابعت آن کني ».
و گفت: «بنده خالي نيست از چهار نفس: يا نعمتي که آن موجب شکر بود، يا منتي که موجب ذکر بود، يا محنتي که موجب صبر بود، يا زلتي که موجب استغفار بود». و گفت: «هر چيز را واعظي است و واعظ دل حياست و فاضلترين گنج مؤمن حياست از حق ».
پرسيدند از وجد در سماع، گفت: «مکاشفت اسرار است به مشاهده محبوب ». و گفت: «طريقت ميان صفت و موصوف است، هر که نظر کند به صفت محجوب بود و هر که نظر کند به موصوف ظفر يابد».
و گفت: «قبض اول اسباب است فنا را و بسط اول اسباب است بقارا». و گفت: «مريد آن بود که هيچ نخواهد خود را، جز آن که حق - تعالي - او را خواسته باشد و مرد آن بود که هيچ نخواهد از کونين به جز از حق تعالي ». و گفت: «تنگ ترين زندانها همنشيني با نا اهل است ».
و چون وقت وفاتش رسيد خواهرش گويد: «سر بر کنار من داشت، چشم باز کرد. و گفت درهاي آسمانها گشاده است و بهشت آراسته و برما جلوه مي کنند که يا باعلي! ماتو را به جايي رسانيديم که هرگز در خاطر تو نگذشته است، و حوران نثارها مي کنند واشتياق مي نمايند و اين دل ما مي گويد بحقک لا انظر لغيرک، عمري دراز در انتظار کاري به سر برديم، برگ آن نيست که باز گرديم به رشوتي ». والسلام.