ذکر شيخ ممشاد دينوري، رحمة الله عليه

آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن صاحب دولت زمانه، آن عالي همت يگانه، آن مجرد شده از کينه وري، شيخ وقت ممشاد دينوري - (رحمة الله عليه) - پير عهد بود و يگانه روزگار و ستوده به همه کمالي و برگزيده به همه خصالي، و در رياضت وخدمت و مشاهدت و حرمت آيتي بود و پيوسته در خانقاه بسته داشتي چون مسافر به در خانقاه رسيد، او در پس درآمدي.
و گفتي: «مسافري يا مقيم؟ اگر مقيمي درآي، و اگر مسافري اين خانقاه جاي تو نيست، که روزي چند بباشي و ما با تو خوي کنيم، آن گاه بروي و ما را در فراق تو طاقت نبود».
وقتي مردي به نزديک او آمد. و گفت: «دعائي در کار من کن ». گفت: «برو به کوي خدا شو تا به دعاي ممشادت حاجت نبود».
مرد گفت: «يا شيخ! کوي خدا کجا است؟». گفت: «آنجا که تو نباشي ». مرد برفت و از ميان خلق عزلت گرفت و دولت او را دريافت و هم نشين سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتي (سيلي) عظيم آمد به دينور رسيد.
خلق همه روي به صومعه ممشاد نهادند. در آن ميان آن جوانمرد را ديدند مي آمد و سجاده بر روي آب افگنده وآب او رامي آورد.
چون ممشاد او را بديد گفت: «اين چه حالت است؟». جوانمرد گفت: «مرا اين دادي و مي پرسي؟ اينک حق - تعالي - مرا از دعاء ممشاد و غير او مستغني گردانيد و بدين جا رسانيد که مي بيني ».
نقل است که گفت: «چون دانستم که کارهاي درويشان همه حقيقت باشد ديگر با هيچ درويش مزاح نکردم، که وقتي درويشي نزديک ما آمد.
و گفت: ايها الشيخ! مي خواهم که مرا عصيده يي کني، ناگاه بر زبانم برفت که: ارادت و عصيده؟ روي به باديه نهاد و همين مي گفت تا در همان بمرد».
نقل است که گفت: «مرا وامي بود ومن بدآن مشغول دل بودم. به خواب ديدم که کسي مي گفت: يا بخيل! اين مقدار که فراستدي برماست. تو خوش فرا گير و مترس، بر تو فراستدن و بر ما دادن! بعد از آن با هيچ قصاب و بقال شمار نکردم ».
و او را کلماتي عالي است و سخن اوست که گفت: «اصنام مختلف اند بعضي را از خلق بت نفس اوست و بعضي را فرزند او و بعضي را مال و بعضي را زن او و بعضي را حرمت او و بعضي را نماز و روزه و زکوة او و حال او، و بت بسيار است.
هر يکي از خلق بسته بتي اند از اين بتان و فراز اين بتان هيچ کس را نيست مگر آن را که نبيند نقس خويش را حال و محل و هيچ اعتمادش نبود. بر افعال خويش شکر نگويد، بل که چنان بايد که هرچه از او ظاهر شود از خير وشر، بدآن از نفس خويش راضي نبود و ملامت کننده خويش بود».
و گفت: «ادب به جا آوردن مريد حرمت پيران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سبب ها بيرون آمدن و آداب شرع بر خويشتن نگاهداشتن ».
و گفت: «هرگز در نزديکي پيري نشدم الا از حال خويش خالي شده و منتظر برکات او مي بودم تا چه درآيد؟». و گفت: «هر که پيش پيري شود براي خطر خويش، منقطع ماند از کرامات در نشست با او».
و سخن اوست که گفت: «در صحبت اهل صلاح، صلاح دل پديد آيد و در صحبت اهل فساد، فساد دل ظاهر شود». و گفت: «اسباب علائق است و تعويق موانع اسباب به مسبوق قضا فراغت و نيکوترين حال مردان آن است که کسي افتاده بود از نفس او ديد خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خداي، تعالي ».
و گفت: «فراغت دل در خالي بودن است از آنچه اهل دنيا دست در او زده اند از فضول دنيا». و گفت: «اگر حکمت اولين وآخرين جمع کني و دعوي کني به جمله احوال سادات اوليا، هرگز به درجه عرفان نرسي تا سر تو ساکن نشود به خداي - تعالي - و استواري در تو پديد نيايد بر آنچه خداي - تعالي - ضمان کرده است تو را».
و گفت: «جمله معرفت صدق افتقار (است) به خداي،تعالي ». و گفت: «معرفت به سه وجه حاصل شود: يکي به تفکر در امور که: چگونه آن را تدبير کرده است؟ و ديگر در مقادير که چگونه آنرا تقدير کرده است؟ و در خلق (که) چگونه آنرا آفريده است »؟ اگر کسي شرح اين سه کلمات باز دهد مجلدي برآيد، اما اين کتاب جاي آن نيست.
و گفت: «جمع آن است که خلق را جمع گردانيد در توحيد و تفرقه آن است که در شعريعتشان متفرق گردانيد». و گفت: «طريق حق بعيد است و صبر بر آن شديد».
و گفت: «حکما که حکمت يافتند به خاموشي يافتند و تفکر». و گفت: «ارواح انبياء در حال کشف و مشاهده اند و ارواح صديقان در قربت و اطلاع ».
و گفت: «تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدآنچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بي اختيار». و گفت: «تصوف توانگري نمودن است و مجهولي گزيدن که خلق نداند و دست بداشتن چيزي که به کار نيايد». و گفت: «توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل و نفس بدآن ميل کند».
از او پرسيدند که : «درويش گرسنه شود، چه کند؟». گفت: «نماز کند». گفتند: «اگر قوت ندارد». گفت: «بخسبد». گفتند: «اگر نتواند خفت ». گفت: «حق - تعالي - درويش را از اين سه چيز خالي ندارد يا قوت يا غذا يا اجل ».
و چون وفاتش نزديک رسيد، گفتند: «آخر علت تو چگونه است؟». گفت: «علت را از من پرسيد؟». گفتند: بگو: «لا اله الاالله ».
روي به ديوار کرد و گفت همگي من به توفاني شد. جزاء آن کسي که تو را دوست دارد اين بود؟». يکي گفت: «خداي - تعالي - با تو چه کرد؟».
گفت: «سي سال است تا بهشت بر من عرضه مي کند در آنجا ننگرسته ام ». گفتند: «دل خويش چگونه مي يابي؟». گفت: «سي سال است تا دل خويش را گم کرده ام و خواسته ام تا باز يابم، نيافتم. چون درين مدت باز نيافته ام درين حال که جمله صديقان دل گم کنند من چگونه باز خواهم يافت؟». اين بگفت و جان تسليم کرد. رحمة الله عليه.