ذکر ابوالخير اقطع، رحمة الله عليه

آن پيشرو صف رجال، آن بدرقه راه کمال، آن پيک باديه بلا، آن مرد مرتبه رضا، آن طليعه فقر را مطلع، شيخ به حق ابوالخير اقطع - رحمة الله عليه - از کبار مشايخ واشراف اقران ومحمود همه (بود)، و او را آيات و کرامات و رياضات بسيار است که ذکر آن کردن طولي دارد؛ و صاحب فراستي عظيم بود؛ و از مغرب بود و با ابن جلا صحبت داشته. و سباع و هوام باوي انس گرفته بودند و با شير و اژدها هم قرين بودي و حيوانات پيش او بسي آمدندي.
و گفت: «در کوه لبنان بودم، سلطان درآمد، هر که را مي ديد، ديناري بر دست او مي نهاد، يکي به من داد، پشت دست آنجا داشتم و در کنار رفيقي انداختم. پس به شهر آمدم، چنان اتفاق افتاد که بي وضو کراسه يي بر گرفته آمد، يک روز در ميان بازار همي رفتم با اصحاب، چون شوريده يي، جماعتي دزدي کرده بودند.
در ميان بازار بگريختند و همه خلق به هم (بر) آمدند. در صوفيان آويختند. من گفتم: مهتر ايشان منم، ايشان را خلاص دهيد که رهزن منم ».
با مريدان گفت: «هيچ مگوييد». آخر او را ببردند و دستش ببريدند. گفتند: «تو چه کسي؟». گفت: «من فلانم ». امير گفت: «زهي آتش که در جان ما زدي ». گفت: «باکي نيست، که دستم خيانت کرده است مستحق قطع است ».
گفت: «چه کرده است؟». گفت: «چيزي به دستم رسيده است که دست من از آن پاکتر بود و آن سيم لشکري بود و دست به چيزي رسيده است که از دست من پاکتر بود و آن مصحف است بي وضو برداشته شد».
چون به خانه باز آمد دست بريده، عيال فرياد در گرفت. شيخ گفت: «چه جاي تعزيت؟ که جاي تهنيت است، که اگر چنان بودي که دست نبريدندي، دل ما ببريدندي و داغ بيگانگي بر دل ما نهادندي، به دست ما چه بودي؟».
و جمعي چنين نقل کردند که: در دست او آکله افتاد. طبيبان گفتند: دستش ببايد بريد». او بدآن رضا نداد. مريدان گفتند: «صبر کنيد تا در نماز شود؛ که در نماز او را از اين الم خبر نبود». و چنان کردند چون نماز تمام کرد، دست را بريده يافت.
و گفت: يکي در باديه مي رفت، بي زاد و بي آب و بي آلت سفر. با خود انديشه کرد که:«او را به جان هيچ کار نيست؟». روي باز کرد. و گفت: «الغيبة حرام ».
از هوش بشدم. چون به هوش باز آمدم، با خود توبه کردم، روي باز پس کرد. و گفت: «و هو الذي يقبل التوبة عن عباده (و يعفو عن السيئات)».
و گفت: «دل را صافي نتوان کرد الا به تصحيح نيت با خداي - تعالي - و تن را صافي نتوان کرد الا به خدمت اوليا». و گفت: «دلها را در اصل، آفرينش متفاوت است: دلي است که جاي ايمان است و علامت آن شفقت است بر جمله مسلمانان و جهد کردن در کارهاي ايشان و ياري دادن ايشان را در آنچه صلاح ايشان در آن بود؛ و دلي است که جايگاه نفاق است و علامت آن حقد وغل و غش و حسد است ».
و گفت: «دعوي رعونتي است که کوه حمل آن نتواند کرد». و گفت: «هيچ کس به حال شريف نرسد مگر به موافقت و فرايض و آداب به جاي آوردن و صحبت نيکان و مفارقت بيگانگان ».