ذکر علي سهل اصفهاني، رحمة الله عليه

آن خواجه درويش، آن حاضر بي خويش، آن داننده غيوب، آن بيننده عيوب، آن گنجينه دقايق و معاني، شيخ علي سهل اصفهاني - رحمة الله عليه - بس بزرگ بود و معتبر؛
و از کبار مشايخ بود و جنيد را به وي مکاتبات لطيف است؛ و صاحب ابوتراب بود و سخن او در حقايق عظيم بلند بود؛ و معاملات و رياضات او کامل است؛
و بياني شافي داشت در طريقت؛ و عمروبن عثمان مکي به زيارت او آمد به اصفهان ؛ و سي هزار درم وام داشت. علي بن سهل همه بگزارد.
و سخن اوست که گفت: «شتافتن به طاعات از علامات توفيق بود و از مخالفات بازداشتن از علامات رعايت بود و مراعات اسرار از علامات بيداري (بود) و به دعوي بيرون آمدن از رعنايي بشريت بود؛و هر که در بدايت ارادت درست نکرده باشد، در نهايت عافيت و سلامت نيابد».
گفتند: «در معني يافت سخني بگو».گفت:«هر که پندارد که نزديک تر است، او به حقيقت دورتر است. چون آفتاب که بر روزن مي افتد، کودکان خواهند که تا آن ذره ها بگيرند. دست در کنند.پندارند که در قبضه ايشان آمد.چون دست باز کنند، هيچ نبينند».
و گفت:«حضور به حق فاضل تر از يقين به حق. از آن که حضور در دل بود و غفلت بر آن روا نباشد؛ و يقين خاطري بود که گاه بيايد و گاه برود؛ و حاضران در پيشگاه باشند و موقنان بر در گاه ».
و گفت: «غافلان بر حکم خداي - تعالي - زندگاني مي کنند و ذاکران در رحمت خداي و عارفان در قرب خداي ». و گفت: «حرام است کسي را که مي خواند و مي داند، و با چيزي ديگر آرام مي گيرد». و گفت: «بر شما باد که پرهيز کنيد از غرور به حسن اعمال، با فساد باطن اسرار». يعني ابليس چنين بود-
و گفت: «توانگري التماس کردم، در علم يافتم؛ و فخر التماس کردم، در فقر يافتم، و عافيت التماس کردم، در زهد يافتم و قلت حساب التماس کردم، در خاموشي يافتم، و راحت التماس کردم، در نااميدي يافتم ».
و گفت: «از وقت آدم باز - عليه السلام - تا قيام ساعت، آدميان از دل مي گفتند و مي گويند. و من کسي مي خواهم که مرا وصيت کند که: دل چيست؟ يا چگونه است؟ و نمي يابم ». پرسيدند از حقيقت توحيد. گفت: «نزديک است از آنجا که گمانهاست. اما دور است در حقايق ».
نقل است که او گفت: «شما پنداريد که مرگ من چون مرگ شما خواهم بود که: بيمار شويد و مردمان به عيادت آيند؟ مرا بخوانند، اجابت کنم ».
گفت: در آن حال او را گفتم: «بگو: لا اله الا روزي مي رفت، گفت: «لبيک و سر بنهاد. شيخ ابوالحسن (مزين ) الله ». تبسمي کرد.
و گفت: «مرا مي گويي که: کلمه بگو. به عزت او که ميان من و او نيست الا حجاب عزت ». و جان بداد. ابوالحسن مزين بعد از آن محاسن خود بگرفتي. و گفتي: «چون من حجامي اولياء خداي را شهادت تلقين کند؟ و اخجلتاه ». و بگريستي. رحمة الله، تعالي.