ذکر ابوعبدالله بن الجلا، رحمة الله عليه

آن سفينه بحر ديانت، آن سکينه اهل متانت، آن بدرقه مقامات، آن آينه کرامات، آن آفتاب فلک رضا، ابوعبدالله بن الجلا - رحمة الله عليه - از مشايخ کبار شام بود و محمود و مقبول اين طايفه بود و مخصوص به کلمات رفيع و اشارات بديع؛ و در حقايق و معارف و دقايق لطايف بي نظير بود.
و ابوتراب و ذوالنون را ديده بود وبا جنيد ونوري صحبت داشته و ابو عمرو دمشقي گفت: از او شنيدم که گفت:
«درابتدا مادر و پدر را گفتم: مرا در کار خدا کنيد، گفتند: کرديم پس از پيش ايشان برفتم مدتي. چون باز آمدم، به در خانه رفتم و در بزدم. پدرم گفت: کيستي؟ گفتم: فرزند تو. گفت: ما را فرزندي بود و به خداي بخشيديم و بخشيده بازنستانيم. و در به من نگشاد».
و گفت: روزي جواني ترسا ديدم صاحب جمال، و در مشاهده او متحير شدم و در مقابله او بايستادم. شيخ جنيد مي گذشت.
گفتم: «يا استاد! اين چنين روي به آتش دوزخ بخواهد سوخت؟». گفت: «اين بازارچه نفس است و دام شيطان که تو را بدين مي دارد، نه نظاره عبرت. که اگر نظر عبرت بودي، درهر ذره يي از هژده هزار عالم اعجوبه يي موجود است. اما زود باشد که بدين بي حرمتي و نظر دروي معذب شوي ».
گفت: «چون جنيد برفت مرا قرآن فراموش شد. تا سالها استعانت خواستم از حق - تعالي - و زاري کردم و توبه. تا حق - تعالي - به فضل و کرم خود قرآن باز عطا کرد. اکنون چند گاه است که زهره ندارم که به هيچ چيز از موجودات التفات کنم. تا وقت خود را به نظر کردن در اشياء ضايع نگردانم ».
نقل است که سؤال کردند از فقر، خاموش شد. پس بيرون رفت وباز آمد. گفتند. چه حال بود؟ گفت: «چهار دانگ سيم داشتم. شرمم آمد که در فقر سخن گويم، تا آن را صدقه کردم ».
و گفت: «به مدينه رسيدم رنج ديده و فاقه کشيده تا به نزديک تربت مصطفي - عليه الصلوة والسلام - (رسيدم)، گفتم: يا رسول الله! به مهماني تو آمده ام. پس در خواب شدم. پيغمبر را -عليه السلام - ديدم که گرده يي به من داد. نيمه يي بخوردم.چون بيدار شدم، نيمه ديگر در دست من بود».
پرسيدند که: «مرد کي مستحق اسم فقر گردد؟». گفت: «آن گه که از او هيچ باقي نماند». گفتند: چگونه ثابت گردد؟». گفت: «آن گه که بيست سال فرشته دست چپ بر وي هيچ ننويسد».
و گفت: «هر که مدح و ذم پيش او يکسان بود، او زاهد بود وهر که بر فرايض قيام نمايد به اول وقت، عابد بود و هر که افعال همه از خداي بيند، موحد بود».
و گفت: «همت عارف حق باشد و از حق به هيچ باز نگردد». و گفت: «زاهد آن بود که در دنيا به چشم زوال نگرد، تا در چشم او حقير شود تا دل به آساني از وي بر تواند داشت ».
و گفت: «هر که تقوي با وي صحبت نکند در درويشي، حرام محض خورد». و گفت: «صوفي فقيري است مجرد از اسباب ». و گفت: «اگر نه شرف تواضع استي، حکم فقير آن است که (به زودي مي لنجيدي)».
و گفت: «تقوي شکر معرفت است و تواضع شکر عز و صبر شکر مصيبت ». و گفت: «خايف آن بود که از غم ها او را ايمن کنند».
آنجا بيفتد و هر که را به مرتبه برسانند در آن مقام ثابت تواند و گفت: «هر که به نفس خويش به مرتبه يي رسد، زود (از) بود».
و گفت: «هر حق که باطلي با او شريک تواند بود، از قسم حق به قسم باطل آمد، به جهت آن که حق غيور است ». و گفت: «قصد کردن تو به رزق تو را از حق دور گرداند و محتاج خلق گرداند».
نقل است که چون وفاتش نزديک آمد، مي خنديد و چون بمرد، هم چنان مي خنديد، طبيب گفت: «مگر زنده است ». چون بديدند، مرده بود.