ذکر ابوسليمان دارائي، رحمة الله عليه

آن مجرد باطن و ظاهر، آن مسافر غايب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن درياي دانايي، ابوسليمان دارائي - رحمة الله عليه - يگانه وقت بود و لطيف عهد و از غايت لطف او را ريحان القلوب گفتندي و در رياضت صعب و جوع مفرط شأني نيکو داشت چنان که او را بندارالجائعين گفتندي که هيچ کس از اين امت بر جوع، آن صبر نتوانستند کرد که او.
در معرفت و حالات عيوب القلب و آفات عيوب النفس حظي عظيم داشت و او را کلماتي عالي است و اشارتي لطيف. و دارا نام ديهي است از دمشق. او از آنجا بود.
احمد حواري که مريد او بود، گفت، شبي در خلوت نماز مي کردم و در آن ميان راحتي عظيم يافتم. ديگر روز با سليمان گفتم.
گفت: «ضعيف مردي، که تو را هنوز خلوت در پيش است تا در خلا ديگر گونه اي و در ملا ديگر (گونه). و در دو جهان هيچ چيز را آن خطر نيست که بنده را از حق تواند بازداشت ».
و ابوسليمان گفت: شبي در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود و در وقت دعا يک دست پنهان کردم. راحتي عظيم از راه اين دست به من رسيد. درخواب شدم.
هاتفي آواز داد که: «يا باسليمان! آنچه روزي آن دست بود که بيرون کرده بودي، داديم. اگر دست ديگر نيز بيرون بودي، نصيب وي نيز بدادمي ».
سوگند خوردم که: «هرگز دعا نکنم در سرما وگرما، مگر هر دو دست بيرون کرده باشم ». پس گفت: «سبحان آن خدايي که لطف خود در بي کامي و نامرادي ما نهاد».
و گفت: «وقتي خفته بودم، ورد من فوت شد. حوري ديدم که مرا گفت: «خوش مي خسبي و پانصد سال است تا مرا مي آرايند در پرده از بهر تو».
گفت: شبي حوري ديدم از گوشه يي که مي خنديدو روشني او به حدي بود که وصف نتوان کرد (وصف زيبايي او به غايتي که در عبارت مي نگنجد).
گفتم: «اين روشني و جمال از کجا آوردي؟». گفت: «شبي قطره يي چند از ديده باريدي. از آن روي من شستند. اين همه از آن است. که آب چشم شما گلغونه رويهاي حوران است، هر چند بيشتر خوبتر».
و گفت: «مرا عادت بودي که به وقت نان خوردن نمکدان بياوردندي تا نان بر نمک زدمي. شبي در آن نمک کنجدي بود که خورده شد. يک سال وقت خود گم کردم ». - جايي که کنجدي نمي گنجد، صد هزار شهوت با دل تو، ندانم چه خواهي کرد؟ -
و گفت: دوستي داشتم که هر چه خواستمي بدادي. يک بار چيزي خواستم. گفت: «چند خواهي؟». حلاوت دوستي او از دلم برفت.
و گفت: «بر فلان خليفه انکار خواستم کرد و دانستم که قبول نکند. از آن نه انديشيدم. لکن مردمان بسيار بودند. ترسيدم که مرا بينند و صلابت آن انکار در دل من شيرين گردد. آن گه بي اخلاص شوم ».
و گفت: «مريدي ديدم در مکه که هيچ نخوردي الا آب زمزم. گفتم: «اگر اين خشک شود، چه کني؟». پس برخاست وگفت: «جزاک الله خيرا، که چندين سال زمزم پرست بودم ». اين بگفت و برفت.
احمد حواري گفت: سليمان در وقت احرام لبيک نگفتي. گفتي: «حق - تعالي - به موسي - عليه السلام - وحي کرد که ظالمان امت خود را بگوي تا مرا ياد نکنند که هر ظالم که مرا ياد کند، من او را به لعنت ياد کنم ».
پس گفت: «شنيده ام که هر که نفقه حج از مال شبهت کند، آنگاه گويد: لبيک او را گويند: لا لبيک ولا سعديک حتي ترد ما في يديک ».
نقل است که پسر فضيل طاقت شنيدن آيت عذاب نداشت. گفتند: «پسر تو در درجه خوف به چه حد رسيد؟». گفت: «به اندکي گناه ».
اين با سليمان گفتند. گفت: «کسي را که خوف بيش بود، از بسياري گناه بود نه از اندکي ».
نقل است که صالح بن عبدالکريم گفت: «رجا و خوف در دل مؤمن دونور است ». با او گفتند: «کدام روشن تر؟». گفت: «رجا».
اين سخن به (ابي) سليمان رسيد. گفت: «سبحان الله! اين چگونه سخني است؟ که ما ديده ايم که از خوف تقوي و صوم و صلوة واعمال ديگر مي خيزد و از رجا نخيزد. پس چگونه روشن تر بود؟».
و گفت: «من مي ترسم از آتشي، که آن عقوبت خداي - عزوجل - است تا مي ترسم از خدايي که عقوبت او آتش است ».
و گفت: «اصل همه چيزها در دنيا وآخرت خوف است از حق - تعالي - هرگه که رجا بر خوف غالب شود، دل فساد يابد و هرگاه که خوف در دل دايم بود، خشوع بر دل ظاهر گردد. و اگر دايم نگردد وگاه گاه بر دل خوفي مي گذرد، هرگز دل را خشوع حاصل نيايد». و گفت: «هرگز از دلي خوف جدا نشود، الا که آن دل خراب گردد».
و يک روز احمد حواري را گفت: «چون مردمان را بيني که به رجا عمل مي کنند، اگر تواني که تو بر خوف عمل مي کني بکن. لقمان - عليه السلام - پسر خود را گفت: بترس از خدا، ترسيدني که از او نااميد نشوي از رحمت او، و اميد دار به خداي، اوميد داشتني که در او ايمن نباشي از مکر او».
وگفت: «چون دل خود را در شوق اندازي، بعد از آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگيرد» - يعني تو اين ساعت به خوف محتاج تري از آن که به شوق -
و گفت: «فاضل ترين کارها خلاف رضاي نفس است و هر چيزي را علامتي است. علامت خذلان دست داشتن از گريه است و هر چيزي را زنگاري است و زنگار دل سير خوردن است ». و گفت: «احتلام عقوبت است، از آن جهت که علامت سيري است ».
و گفت: «هر که سير خورد، شش چيز به وي درآيد: عبادت را حلاوت نيابد، و حفظ وي در يادداشت حکمت کم شود، و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهانيان سيراند، و عبادت بر وي گران شود و شهوات در وي زياد گردد. و همه مؤمنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل ».
وگفت: «جوع نزد خداي - عزوجل - از خزانه يي است مدخر، که ندهد به کسي الا که او را دوست دارد». و گفت: «چون آدمي سير شود، جمله اعضاي او به شهوات گرسنه شوند و چون گرسنه شود، جمله اعضاي او از شهوات سير گردد» - يعني تا شکم سير نشود هيچ شهوت آرزويي نکند- و گفت: «گرسنگي کليد آخرت است و سيري کليد دنيا».
و گفت: «هر گاه که تو را حاجتي بود از حوائج دنيا و آخرت، هيچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا شود. از بهر آن که سير خوردن عقل را متغير گرداند و حاجت خواستن متغير بود پس بر تو باد به جوع، که جوع نفس را ذليل کند و دل را رقيق. و علم سماوي بر تو ريزد».
وگفت: «ارگ يک لقمه از حلال شبي کمتر خورم دوست تر دارم از آن که تا روز نماز کنم. زيرا که شب، آن وقت درآيد که آفتاب فرو شود. و شب دل مؤمن آن وقت آيد که معده از طعام پر شود».
و گفت: «صبر نکند از شهوت دنيا مگر نفسي که در دل او نور بود که با خودش مشغول مي دارد». و گفت: «چون بنده صبر نکند از شهوات دنيا بر آن که دوست تر دارد، چگونه صبر کند بر آنچه دوست تر ندارد؟».
و گفت: «بازنگشت آن که بازگشت الا از راه. که اگر برسيدي بازنگشتي ابدا». و گفت: «خنک آن که در همه عمر خويش يک خطره به اخلاص دست دادش ».
و گفت: «هرگاه که بنده خالص شود، از بسياري ريا ووسواس خلاص يابد». وگفت: «اعمال خالص اندکي است ». و گفت: «اگر صادق خواهد که صفت نکند آنچه در دل او بود، زبانش کار نکند».
و گفت: «صدق با زبان صادقان به هم برفت و نامي (ماند)بر زبان کاذبان ». و گفت: «هر چيزي را زيوري است و زيور صدق خشوع است ».
وگفت: «صدق را مطيه خويش و حق را شمشير خود ساز. و خداي را غايت مطلوب خويش دان ». وگفت: «قناعت از رضا، به جاي ورع است از زهد. اين اول رضا است و آن اول زهد».
وگفت: «خداي را بندگانند که شرم مي دارند که با او معاملت کنند به صبر. پس با او معاملت مي کنند به رضا» - يعني در صبر کردن معني آن بود که: من خود صبر دارم. اما در رضا هيچ نبود، و چنان که دارد چنان باشد. صبر به تو تعلق دارد ورضا بدو.
و گفت: «راضي بودن و رضا آن است که از خداي - تعالي - بهشت نخواهي و از دوزخ پناه نطلبي ». و گفت: «من نمي شناسم زهد را حدي و ورع را حدي و غايتي ولکن راهي از وي مي دانم ».
و گفت: «از هر مقامي حالتي به من رسيد. مگر از رضا که به جز بويي از او به من نرسيد. با اين همه اگر خلق عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم. زيرا که اگر رضاي من نيست درآمدن به دوزخ، رضاي اوست ».
وگفت: «ما در رضا به جايي رسيدم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند، در خاطر ما نگذرد که: چرا در چشم چپ ننهادند؟»
و گفت: «تواضع آن است که در عمل خويش هيچ عجب پديد نياري ». و گفت: «هرگز بنده تواضع نکند تا وقتي که نفس خويش را نداند. و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنيا هيچ نيست. و زهد آن است که هرچه تو را از حق - تعالي - باز دارد، ترک آن کني ».
وگفت: «علامت زهد آن است که اگر کسي صوفي در تو پوشد که قيمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفي نبود که قيمتش پنج درم بود». و گفت: «بر هيچ کس به زهد گواهي مده. به جهت آن که او در دل غايب است از تو، و در ورع حاضر».
و گفت: «ورع در زبان سخت تر است که سيم و زر در دل ». وگفت: «حصن حصين نگه داشتن زبان است ومقر عبادت گرسنگي است، و دوستي دنيا سر همه گناههاست ».
وگفت: «تصوف آن است که بر وي افعالي مي رود که جز خداي - تعالي - نداند و پيوسته با خداي بود چنان که جز خداي نداند». و گفت: «تفکر در آخرت ثمره حکمت و زندگي دلهاست ». و گفت: «از غيرت علم زيادت شود واز تفکر خوف ».
و در پيش او کسي ذکر معصيتي کرد. او زار بگريست وگفت: «به خدا که چندان آفت مي بينم در طاعت، که خود حاجت به معصيت نيست ». وگفت: «عادت کنيد چشم را به گريه و دل را به فکرت ».
و گفت: «اگر بنده به هيچ نگريد مگر بر آن که ضايع کرده است از روزگار خوش تا اين غايت، او را اين اندوه تمام است تا وقت مرگ ». و گفت: «هر که خداي را شناخت، دل را فارغ گرداند به ذکر او، و مشغول شود به خدمت او و مي گريد بر خطاهاي خويش ».
و گفت: «در بهشت صحراهاست. چون بنده به ذکر مشغول شود، فريشتگان به نام او درختها مي نشانند. پس چون بنده ذکر بس کند، ايشان نيز بس کنند».
وگفت: «هر که نيکي کند به روز، در شب مکافات يابد (و هر که در شب نيکي کند به روز مکافات يابد)». و گفت: «هر که به صدق از شهوت باز ايستد، حق - تعالي - از آن کريم تر است که او را عذاب کند. و آن شهوت را از دل او ببرد».
و گفت: «هر که به نکاح و سفر و حديث نوشتن مشغول شد، روي به دنيا آورد. مگر زن نيک که او از دنيا نيست. بل که از آخرت است » - يعني تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازي. اما هر که تو را از حق باز دارد از مال و اهل و فرزند، شوم بود -
و گفت: «هر عمل که آن را در دنيا به نقد ثواب نيابي، بدان که: آن را در آخرت جزايي نخواهي يافت »- يعني راحت قبول آن طاعت بايد که هم اينجا به تو سد -
وگفت: «آن يک نفس سرد که از دل درويشي برآيد - به وقت آرزويي که از يافت آن عاجز بود - فاضل تر از هزار ساله طاعت و عبادت توانگر».
و گفت: «بهترين سخاوت آن بود که موافقت حاجت بود». وگفت: «آخر قدم زاهدان اول اقدام متوکلان است ». و گفت: «اگر غافلان بدانند که از ايشان چه فوت مي شود از آنچه ايشان درآنند، جمله به مفاجات از سختي بميرند».
و گفت: «حق - تعالي - عارف را، بر بستر خفته باشد که بر وي سر بگشايد وروشن کند آنچه هرگز نگشايد و روشن نکند ايستاده را در نماز».
و گفت: «عارف را چون چشم دل گشاده شود، (چشم) سر بسته شود. جزاو کس نبيند». چنان که گفت: «نزديک ترين چيزي که بدآن قربت جويند به حضرت حق - تعالي - آن است که خداي - تعالي - بر دل مطلع است. از دل تو داند که از دنيا و آخرت نمي خواهي الا او را».
وگفت: «اگر معرفت را صورت کنند بر جايي، هيچ کس ننگرد در وي، الا که بميرد از زيبايي جمال او و تيره گردد همه روشني ها در جنب نور او».
وگفت: «معرفت به خاموشي نزديک تر است که به سخن گفتن. و دل مؤمن روشن است به ذکر، و ذکر غذاي اوست و انس راحت وي. معاملت او تجارت او و مسجد دکان او و عبادت کسب او و قرآن بضاعت او و دنيا کشتزار او قيامت خرمنگاه او وثواب حق - تعالي - ثمره رنج او».
و گفت: «بهترين (چيزي در اين) روزگار ما صبر است و صبر دو قسم است. صبري است بر آنچه کاره آني، در هر چه اوامر حق است و لازم است گزاردن. و صبري از آنچه طالب آني، در هر چه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهي کرده است ».
و گفت: «چيزي که در او شر نبود، شکر است در نعمت و صبر در بلا». وگفت: «هر که نفس خود را قيمتي داند، هرگز حلاوت خدمت نداند».
و گفت: «اگر مردم خواهند تا مرا خوار کنند چنان که من خود را خوار گردانيدم، نتوانند و اگر خواهند که مرا عزيز گردانند چنان که من خود را، نتوانند» - يعني خواري من در معصيت است (و عز من در طاعت) - و گفت: «هر چيزي که کاويني هست و کاوين بهشت ترک دنيا کردن است و هرچه در دنياست ». وگفت: «در هر دلي که دوستي دنيا قرار گرفت، دوستي آخرت از آن دل رخت برداشت ».
و گفت: «چون حکيم ترک کرد دنيا را، به نور حکمت منور شد». و گفت: «دنيا نزد خداي - عزوجل - کمتر است از پر پشه يي. قيمت آن چه بود تا کسي در آن زاهد شود؟».
وگفت: «هر که وسيلت جويد به خداي - عزوجل - به تلف کردن نفس خويش، خداي - تعالي - نفس وي بر وي نگه دارد و او را از اهل جنت گرداند».
و گفت: «خداي - تعالي - مي فرمايد که: بنده من! اگر از من شرم داري، عيب هاي تو را بر مردم پوشيده کنم و زلت هاي تو را از لوح محفوظ محو کنم و روز قيامت در شمار با تو استقصا نکنم ».
و مريدي را گفت: چون از دوستي خيانتي بيني، عتاب مکن. که باشد که در عتاب سخني شنوي از آن سخت تر». مريد گفت: «چون بيازمودم، چنان بود».
احمد حواري گفت: يک روز شيخ جامه سپيد پوشيده بود. گفت: «کاشکي دل من در ميان دلها چون پيراهن من بودي در ميان پيراهنها».
و شيخ جنيد - رحمة الله عليه - گفت که: «احتياط وي چنان بود که بسيار بود که گفتي: چيزي در دلم آيد از نکته اين قوم، به چند روز آن را نپذيرم الا به دو گواه عدل از کتبا وسنت ».
و در مناجات گفتي: «الهي! چگونه شايسته خدمت تو بود آن که شايسته خدمتگار تو نتواند بود. يا چگونه اميد دارد به رحمت تو، آن که شرم نمي دارد که نجات يابد از عذاب تو؟».
و وي صاحب معاذجبل بود و علم از وي گرفته بود.
نقل است که چون مرگش نزديک آمد، اصحابش گفتند که: «ما را بشارت ده که: به حضرتي مي روي که خداوندي غفور است ». گفت: «چرا نمي گويي به حضرت خداوندي مي روي که به صغيره حساب کند و به کبيره عذاب؟» و جان بداد.
بعد از وفات به خوابش ديدند. گفتند: «خداي - عزوجل - با تو چه کرد؟». گفت: «رحمت کرد و عنايت نمود در حق من. ولکن اشارت اين قوم مرا عظيم زيان داشت » - يعني انگشت نماي بودم ميان اهل دين - و السلام.