ذکر ابراهيم ادهم، رحمة الله عليه

آن سلطان دنيا ودين، آن سيمرغ قاف يقين، آن گنج عالم عزلت، آن گنجينه اسرار دولت، آن شاه اقليم اعظم، آن پرورده لطف و کرم، شيخ عالم ابراهيم ادهم -رحمة الله عليه - متقي وقت بود و صديق روزگار، و در انواع معاملات و اصناف حقايق، حظي تمام داشت، و مقبول همه بود.
و بسي مشايخ را ديده بود و با امام اعظم ابوحنيفه - رحمة الله عليه - صحبت داشته بود، و جنيد گفت: «مفاتيح العلوم ابراهيم ادهم » - کليد علمهاي اين طايفه ابراهيم ادهم است -.
يک روز به نزديک امام اعظم درآمد. اصحاب، او را به چشم حقارت نگرستند. ابوحنيفه گفت - رحمة الله -: «سيدنا ابراهيم ادهم ». گفتند: «او اين سيادت به چه يافت ». گفت: «بد آن که دايم به خداوند - تعالي - مشغول بود و ما به کارهاي ديگر».
و او پادشاه بلخ بود. ايتداي حال او آن بود در وقت پادشاهي، که عالمي زير فرمان داشت. و چهل سپر زرين در پيش و چهل گرز زرين در پس او مي بردند.
يک شب بر تخت خفته بود. نيمشب سقف خانه بجنبيد، چنانکه کسي بر بام بود. گفت: «کيست؟». گفت: «آشنايم. شتر گم کرده ام ».
گفت: «اي نادان! شتر بر بام مي جويي؟شتر بر بام چگونه باشد؟». گفت: «اي غافل! تو خداي را بر تخت زرين و در جامه اطلس مي جويي؟ شتر بر بام جستن از آن عجيب تر است؟»
از اين سخن هيبتي در دل وي پديد آمد و آتشي در دل وي پيدا گشت. متفکر و متحير و اندوهگين شد. و در روايتي ديگر گويند که:
روزي بار عام بود. ارکان دولت هر يکي بر جاي خودايستاده بودند. و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردي با هيبت از در درآمد - چنانکه هيچ کس را از خدم و حشم زهره آن نبود که گويد که: تو کيستي؟ و به چه کاري مي آيي؟ - آن مرد همچنان مي آمد تا پيش تخت ابراهيم.
ابراهيم گفت: «چه مي خواهي؟». گفت: «در اين رباط فرو مي آيم ». گفت: «اين رباط نيست، سراي من است!» گفت: «اين سراي پيش از اين از آن که بود؟». گفت: «از آن پدرم ».
گفت: «پيش ازاو از آن که بود؟». گفت: «از آن فلان کس ». گفت: «پيش از او از آن که بود؟». گفت: «از (پدر) فلان کس ». (گفت: «همه کجا شدند؟».) گفت: «همه برفتند و بمردند».
گفت: «اين نه رباط باشد که يکي مي آيد و يکي مي رود؟» اين بگفت و به تعجيل از سراي بيرون رفت. ابراهيم در عقبش روان گشت و آواز داد. و سوگند داد که «بايست، با تو سخن گويم ».
بايستاد. گفت: «تو کيستي و از کجا مي آيي که آتشي در جانم زدي؟» گفت: «ارضي و بحري و بري و سمائي ام. و نام معروف من خضر است ».
گفت: «توقف کن تا به خانه روم و باز آيم ». گفت: «الامر اعجل من ذلک ». و ناپديد گشت. سوز ابراهيم زيادت شد و دردش بيفزود. گفت:«تا اين چه حالت است که به شب ديدم و به روز شنيدم؟! گفت:« اسب زين کنند که به شکار مي روم. تا اين حال به کجا خواهد رسيد؟.»
برنشست و روي به صحرا نهاد. چون سرآسيمه يي در صحرا مي گشت. چنان که نمي دانست که چه مي کند. در آن حال از لشکر جدا شد ودور افتاد.
آوازي شنيد که: « بيدار باش!» او ناشنيده کرد. دوم بار همين آواز شنيد. سيوم بار خويشتن را از آنجا دور مي کرد و ناشنوده مي کرد بار چهارم بار آوازي شنيد که: «بيدار گرد، پيش از آن بيدارت کنند».
چون اين خطاب بشنيد، به يکبار از دست برفت. ناگاه آهويي پديد آمد. خويشتن را بدو مشغول گردانيد. آهو به سخن آمد و گفت: «که مرا به صيد تو فرستاده اند. نه تو را به صيد من. تو مرا صيد نتواني کرد». تو را از براي اين آفريده اند که بيچاره يي را به تيرزني و صيد کني؟ هيچ کار ديگر نداري؟
ابراهيم گفت: «آيا چه حالت است؟» روي از آهو بگردانيد. همان سخن که از آهو شنيده بود از قربوس زين بشنيد. جزعي و خوفي دروي پديد آمد و کشف زيادت گشت.
چون حق - تعالي - خواست که کار تمام کند، بار ديگر از گوي گريبان شنيد. کشف، آنجا تمام شد، و ملکوت بر او برگشادند. و واقعه رجال الله مشاهده نمود. و يقين حاصل کرد.
و گويند: چندان بگريست که همه اسب و جامه او از آب ديده تر شد و توبه نصوح کرد و روي از راه يک سو نهاد. شباني را ديد، نمدي پوشيده، و کلاهي از نمد بر سرنهاده، گوسپندان در پيش کرده.
بنگريست. غلام او بود. قباي زربفت بيرون کرد و به وي داد و گوسفندان به وي بخشيد، بيابانها مي گشت و بر گناهان مي گريست تا به مرو رسيد. آنجا پلي ديد. نابينايي را ديد که از پل درگذشت.
تا نيفت، گفت: اللهم احفظه. معلق در هوا بايستاد. وي را بگرفتند و برکشيدند، و در ابراهيم خيره بماندند که:اين چه مردي بزرگ است. پس از آنجا برفت تا به به نيشابور رسيد .
گوشه يي خالي مي جست تا به طاعت مشغول شود. غاري است آنجا مشهور نه سال در آن غار ساکن بود. در هر خانه يي سه سال. و که داند در آن غار شبها و روزها چه مجاهده کشيدي.
روز پنج شنبه بالاي غار آمدي و پشته يي هيزم جمع کردي و صبحگاه به نشابور بردي، و بفروختي، و نماز آدينه بگزاردي، بدآن سيم نان خريدي، و نيمه اي به درويش دادي. و (نيمه يي به کار بردي) و تا هفته ديگر با آن قناعت کردي. و احوال روزگارش بدين منوال گذشتي.
نقل است که زمستان شبي در آن غار بود، و شبي بود سرد. و او يخ شکسته بود و غسل آورده.تا سحرگاه در نماز بود. وقت سحر بيم بود و از سرما هلاک شود.
مگر به خاطرش آمد که آتشي بايستي يا پوستيني. هم در آن ساعت پوستيني پشت او گرم کرد تا در خواب شد. چون از خواب بيدار شد روز روشن شده بود، و او گرم بر آمده، بگريست و آن پوستين اژدهايي بود با دو چشم، چون دو قدح عظيم
ترسي در دل او پديد آمد گفت: «خداوندا!اين صورت لطف به من فرستادي، کنون در صورت قهرش مي بينم. طاقت نمي دارم ». اژدها روان شد و دو سه بار روي زمين ماليد در پيش وي و ناپديد شد و برفت.
شيخ نقل است که چون مردمان از کار وي اندکي آگه شدند، از غار بگريخت و روي به مکه نهاد و آن وقت (که) ابوسعيد - قدس الله سره - به زيارت آن غار رفته بود، گفت: «سبحان الله!اگر اين غار پرمشک بود، چندين بوي ندادي، که جوانمردي روزي چند به صدق در اينجا بوده است که همه روح و راحت گشته است ».
پس روي به باديه نهاد. تا از اکابر دين يکي به وي رسيد. و نام اعظم خداوند - تعالي - به وي آموخت. او بدان نام خداي - تعالي - را بخواند.
در حال خضر را بديد. گفت: «اي ابراهيم! آن برادر من بود، الياس که تو را نام بزرگ خداوند - تعالي - درآموخت ». پس ميان خضر بسي سخن رفت، و پير او خضر بود که اولش درکشيده بودو در کار آورده.
در باديه (که) مي رفت، گفت: «به به ذات العرق رسيدم. هفتاد مرقع پوش را ديدم، جان بداده بودند و خون از ايشان روان گشته. گرد آن قوم برآمدم.
يکي را رمقي مانده بود. پرسيدم که: «اي جوانمرد! اين چه حالت است؟». گفت: «يابن ادهم عليک بالماء و المحراب دور دور مرو که مهجور گردي، و نزديک نزديک ميا که رنجور گردي. کسي مباد که بر بساط سلامت اين گستاخي کند. و بترس از آن دوستي که حاجيان بيت الحرام را چون کافران روم کشد و با حاجيان غزا کند.
بدان که: ما قومي بوديم صوفي، و به توکل قدم در باديه نهاده و عزم کرديم که سخن نگوييم. و به جز از خداوند انديشه يي نکنيم. و حرکت و سکون از براي وي کنيم، و به غير وي التفات ننماييم.
چون بر باديه گذار کرديم و به الحرامگاه رسيديم، خضر -صلوة الله عليه - به ما رسيد. سلام کرديم و شاد شديم و گفتيم که: الحمدلله که سعي ما مشکور افتاد و باطل نشد و طالب به مطلوب پيوست، که چنين کسي به استقبال ماآمد».
حالي به جانهاي ما ندا کردند که: «کذابان و مدعيان! قولتان و عهدتان اين بود؟ که ما را فراموش کرديد و به غير ما مشغول گشتيد؟ آگاه باشيد که به غرامت، جان شما را به غارت مي بريم. و تا خون شما نريزيم با شما صلح نکنيم ».
اين جوانمردان را که مي بيني همه سوختگان اين بازخواست اند. هلا، اي ابراهيم! اگر تو نيز سر اين داري، پاي در نه. شعر:
خونريز بود هميشه در کشور ما
جان، عود بود هميشه بر مجمر ما
داري سر ما؟ و گرنه، دور از بر ما
ما دوست کشيم، و تو نداري سر ما
ابراهيم متحير شد. گفت: «تو را چرا رها کرده اند؟». گفت: «گفتند: ايشان پخته بودند. تو هنوز خامي. جهد کن تا تو نيز پخته شوي و از پي درآيي ». اين بگفت و او نيز جان بداد.
نقل است که چهار ده سال بايست تاباديه را قطع کند. همه راه در نماز و تضرع بود تا به مکه رسيد. پيران حرم خبر يافتند.
به استقبال او آمدند. او خويشتن را در پيش قافله انداخت تا کسي او را نشناسد. خادمان پيش از پيران بيرون آمدند و مي رفتند. مردي را ديدند که در پيش قافله مي آمد.
از او را پرسيدند که: «ابراهيم ادهم نزديک رسيده است؟ که مشايخ حرم نزديک آمده اند، به استقبال او را». ابراهيم گفت: «چه مي خواهند از آن زنديق؟».
ايشان دست برآوردند و سيلي در گردن او درپيوستند. که: تو چنين کسي را زنديق مي خواني؟! زنديق تويي ». گفت: «من هم اين مي گويم ».
(چون از او درگذشتند)، با نفس گفت: «هان! خوردي؟ مي خواستي تا مشايخ حرم محترم به استقبال تو آيند؟ الحمدالله که به کام خودت ديدم. تا آن گاه که بشناختند و عذرها خواستند.
پس در مکه ساکن شد و او را دوستان و ياران پيدا شدند. و او هميشه از کسب خود خوردي. گاه هيزم کشي کردي و گاهي پاليز مردم نگاه داشتي.
نقل است که چون از بلخ برفت، او را پسري مانده بود شيرخواره. چون بزرگ شد، پدر خويش را از مادر طلب کرد. مادر گفت: «پدر تو گم شده است و به مکه نشانش مي دهند».گفت:«من به مکه روم و خانه را زيارت کنم و پدر را بدست آورم و در خدمتش بکوشم.
فرمود که منادي کنند که «هر که را آرزوي حج است بيايند، زاد و راحله بدهم ». گويند: چهار هزار آدمي جمع شدند. همه را به زاد و راحله خود به حج برد، اميد آن را که باشد که ديدار پدر بيند.
چون به مسجد درآمد، مرقع پوشان را ديد. رسيد از ايشان که: «ابارهيم ادهم را شناسيد؟» گفتند: «شيخ ماست. به طلب هيزم رفته است به صحراي مکه. و او هر روز پشته يي هيزم آورد و بفروشد و نان خرد و بر ما آرد».
پس به صحراي مکه بيرون آمد. پيري را ديد که پشته هيزم گران بر گردن نهاده، مي آمد. گريه بر پسر افتاد. خود را نگاه مي داشت و در پي او مي آمد تا ببازار درآمد. و او آواز مي داد و مي گفت: «من يشتري الطيب بالطيب؟»
مردي بخريد و نانش داد. نان را سوي اصحاب برد و پيش ايشان نهاد و به نماز مشغول گشت. ايشان نان مي خوردند و او نماز مي کرد.
و او ياران خود را پيوسته وصيت کردي که : «خود را از امردان نگاه داريد و از زنان نامحرم. خاصه امروز که در حج زنان باشند و کودکان باشند، چشم نگاه داريد». همه قبول کردند.
چون حاجيان در مکه آمدند و خانه را طواف کردند - و ابراهيم با ياران همه در طواف بودند- پسري صاحب جمال پيش او آمد.
ابراهيم تيز تيز در وي بنگريست.ياران ديدند. چون آن مشاهده کردند، از او تعجب کردند. چون از طواف فارغ شد، گفتند: «رحمک الله! ما را فرموده بودي که به هيچ زن و مرد نگاه مکنيد و تو خود به غلامي صاحب جمال نگاه کني؟!».
گفت: «شما ديديد؟» (گفتند: «ديديم ». گفت): «دست بر خاطر نهيد، که در گمان ما آن فرزند بلخي ماست. که چون از بلخ بيرون آمدم، پسري شيرخواره گذاشتم. چنين دانم که اين غلام آن پسر است ».
و پسر، خود را هيچ آشکارا نمي کرد تا پدر نگريزد. هر روز مي آمدي و در روي پدر نگاه مي کردي. ابراهيم بر آن گمان خود با يکي از ياران بيرون آمد و قافله بلخ طلب کرد و به ميان قافله درآمد.
خيمه يي ديد از ديبا زده و کرسيي در ميان آن خيمه نهاده، آن پسر بر آن کرسي نشسته، قرآن مي خواند. گويند بدين آيت رسيده بود: قوله - تعالي - «انما اموالکم و اولادکم فتنة »
ابراهيم بگريست وگفت: «راست گفت خداوند من، جل جلاله ». و بازگشت و برفت و آن يار خود را گفت: «درآي، و از آن پسر بپرس که: تو فرزند کيستي؟».
آن کس درآمد وگفت: «تو از کجايي؟» گفت: «من از بلخ ». گفت: «تو پسر کيستي؟». سر در پيش افگند و دست بر روي بنهاد و گريه بر او افتاد و بگريست. گفت: «پسر ابراهيم ادهمم ».
و مصحف از دست بنهاد وگفت: «من پدر را نديده ام، مگر ديروز. و نمي دانم تا او هست يا نيست. و مي ترسم که اگر بگويم، بگريزد. که او از ما گريخته است ».
گفت: «بياييد تا شما را به نزديک او برم ». بيامدند. ابراهيم با ياران در مادرش با او بهم بود. (درويش) پيش رکن يماني نشسته بودند.
ابراهيم از دور نگاه کرد. يار خود را ديد با آن پسر ومادرش. چون زن، ابراهيم را بديد، صبرش نماند. بخروشيد وگفت: «اينک پدر تو».
جمله ياران و خلق به يکبار در گريه افتادند و پسر از هوش برفت در گريه. چون به خود باز آمد، بر پدر سلام کرد. ابارهيم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت: «بر کدام ديني؟» گفت : «بر دين اسلام ».
گفت: «الحمدالله ». (ديگر) گفت: «قرآن مي داني؟». گفت « مي دانم ». گفت: «الحمدالله ». (ديگر) گفت: «از علم چيزي آموختي؟» گفت: «آموختم ». گفت: «الحمدالله ».
پس ابراهيم خواست تا برود. پسر دست از وي نداشت. و مادر فرياد مي کرد. و او پسر در کنار گرفته بود. روي به آسمان کرد وگفت: «الهي اغثني ».
پسر اندر کنار او جان بداد. ياران گفتند: «يا ابراهيم چه افتاد؟» گفت: «چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبيد. ندا آمد که: يا ابراهيم! تدعو محبتنا و تحب معنا غيرنا؟» يعني دعوي دوستي ما مي کني؟ و با ما بهم، ديگري را دوست مي داري؟ وبه ديگري مشغول مي شوي؟ و دوستي به انبازي کني؟ و ياران را وصيت کني که در هيچ زن و کودک نگاه مکنيد و تو بدين کودک و زن درآويزي؟
چون اين ندا شنيدم دعا کردم و گفتم، يا رب العزة! مرا فرياد رس. اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد، يا جان او بردار يا جان من. دعاي من در حق او اجابت يافت » اگر کسي را از اين حال عجب آيد، گوييم: از ابراهيم عجب نيست قربان کردن، پسر را.
نقل است که گفت: شبها فرصت مي جستم تا کعبه را خالي يابم از طواف، و حاجتي خواهم. هيچ فرصت نمي يافتم. تا شبي باران عظيم مي آمد.
برفتم و فرصت را غنيمت دانستم تا چنان شد که کعبه ماند و ابراهيم. طواف کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه.
ندايي شنيدم که: «عصمت مي خواهي تو از گناه. وهمه خلق از من اين مي خوهند. اگر من همه را عصمت دهم، درياهاي غفوري و غفاري و رحيمي و رحماني من کجا رود و به چه کار آيد؟».
پس گفتم: «الهم اغفرلي ذنوبي » شنيدم که: «از جهان با ما سخن گوي، و سخن خود مگوي. آن به، که سخن تو ديگران گويند.»
در مناجات گفته است: «الهي! تو مي داني که هشت بهشت در جنت اکرامي که تو با من کرده اي، اندک است و در جنب انس دادن مرا با ذکر خويش. و در جنب فراغتي که مرا داده اي در وقت تفکر کردن در عظمت تو».
و ديگر مناجات او اين بود که: «يارب! مرا از ذل معصيت به عز طاعت رسان » و مي گفتي: «الهي! آه! من عرفک فلم يعرفک، فکيف من لم يعرفک؟» - يعني: آه، آن که تو را مي داند، تو را نمي داند، پس چگونه باشد حال کسي که تو را نداند؟ -
نقل است که گفت:وقتي پانزده سال سختي و مشقت کشيدم، ندايي شنيدم که: «کن عبدا، فاسترحت ». يعني: برو، بنده باش پس در راحت افت، يعني: فاستقم کما امرت.
نقل است که از او پرسيدند که «تو را چه رسيد که آن مملکت را بماندي؟». گفت: «روزي بر تخت نشسته بودم. آينه يي در پيش من داشتند.
در آن آينه نگاه کردم، منزل خود گور ديدم و در او انيسي و غمگساري نه. و سفري ديدم دور، و راه دراز در پيش و مرا زادي و توشه يي نه. قاضي عادل ديدم، مرا حجت نه. ملک بر دلم سرد شد».
گفتند: «چرا از خراسان بگريختي؟» گفت: «آنجا بسي پرسيدند که دوشت چون بو؟د؟ (و امروز چگونه اي؟». گفتند:) «چرا زني نمي خواهي؟» گفت:
«هيچ زن شوهر کند تا شوهر او را گرسنه و برهنه دارد؟ من از آن زن نمي کنم، که هر زن که من کنم، گرسنه و برهنه ماند. اگر بتوانمي خود را طلاق دهمي. ديگري را بر فتراک چون بندم؟ زني را به خويشتن چون غره کنم؟»
از درويشي پرسيد که : «زن داري؟» گفت: «نه ». گفت: «فرزند داري؟». گفت: «نه ». (گفت: «نيک نيک است ». آن درويش گفت: «چگونه؟») گفت: «آن درويش که زن کرد، در کشتي نشست، و چون فرزند آمد غرق شد».
نقل است که روزي درويشي را ديد که مي ناليد. گفت: «پندارم که درويشي را به رايگان خريده اي ». گفت: «اي ابراهيم!درويشي را کسي هرگز خرد؟» گفت: «باري به مملکت بلخ خريده ام و سخت ارزان خريده ام که به ارزد».
نقل است که کسي ابراهيم را هزار دينار آورد که: «بگيري ». گفت: «من از درويشان هيچ نگيرم ». گفت: «من توانگرم ». گفت: «از آن که داري؟ زيادت بايدت؟». (گفت: «بلي!») گفت: «برگير که سر همه درويشان تويي خود اين درويشي نيست؟».
سخن اوست که «سخت ترين حالي که مرا پيش آيد، آن بود که به جايي رسم که مرا بشناسند. آنگاه مرا از آنجا بايد گريخت.
ندانم که کدام صعب تر است: به وقت ناشناختن ذل کشيدن؟ يا در وقت شناختن از عز گريختن؟» و گفت: «ما درويشي جستيم، توانگري پيش آمد. مردمان ديگر توانگري جستند، درويشي پيش آمد ايشان را».
گويند: مردي ده هزار درم پيش او آورد، قبول نکرد وگفت: «که بدين قدر سيم سياه، مي خواهي که نام من از ميان درويشان پاک کني؟»
نقل است که چون واردي از غيب بدو فرود آمدي، گفتي: «کجااند ملوک دنيا تا ببينند: اين چه کار و بار است؟ تا از ملک خودشان ننگ آيد».
گفت: «صادق نيست هر که شهرت خود طلب کند». و گفت: «اخلاص صدق نيت است با خداي، تعالي ». گفت: «هر که دل خود حاضر نيابد در سه موضع، نشان آن است که در بر او بسته اند: يکي در وقت خواندن قرآن، دوم در وقت ذکر گفتن، سيوم در وقت نماز کردن ».
و گفت: «علامت عارف، آن بود که بيشتر خاطر او در تفکر بود و درعبرت، و بيشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق، و بيشتر طاعت باشد از اعمال او بيشتر نظر او (در) لطايف صنع بود و قدرت ».
و گفت: «سنگي ديدم در راهي افگنده و برآن سنگ، نبشته: «اقلب و اقرأ»- يعني برگردان و بخوان - گفت: «برگردانيدم، نوشته بودکه: چون تو عمل نکني بدآنچه داني، چگونه مي طلبي آنچه نداني؟».
و گفت: «در اين طريق هيچ چيز بر من سخت تر از مفارقت کتاب نبود. که فرمودند که: مطالعه مکن ». و گفت: «گران ترين اعمال، در ترازو آن خواهد بود فردا، که امروز بر تو گران تر است ».
و گفت: «سه حجاب بايد که از پيش دل سالک برخيزد تا در دولت بر او گشاده شود، يکي آن که اگر مملکت هر دو عالم، به عطاي ابدي بدو دهند، شاد نگردد. از براي آن که به موجود مخلوق شاد گشته باشد. او هنوز مردي حريص است و والحريص محروم.
دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند، به افلاس اندوهگين نگردد، از براي آن که اين نشان سخط بود و الساخط معذب.
سيوم آن که به هيچ مدح و نواخت فريفته نشود، که هر که بنواخت فريفته گردد، حقير همت باشد و حقير همت محجوب باشد. عالي همت بايد بود».
نقل است که يکي را گفت: «خواهي که از اوليا باشي؟» گفت: «بلي ». گفت: «به يک ذره در دنيا و آخرت رغبت مکن. و روي به خداي - عز و جل - آور به کليت، و از ماسوي الله فارغ دار، و طعام حلال خور که بر تو نه قيام شب است و نه صيام روز».
و گفت: «هيچکس در نيافت پايگاه مردان، به نماز و روزه و زکوة و حج. مگر بد آن که بدانست که در حلق خويش چه در مي آورد».
گفتند: «جواني هست صاحب وجد، و حالتي عظيم دارد، و رياضتي شگرف مي کشد». ابراهيم گفت: «مرا آنجا بريد تا او را ببينم ». (ببردند).
آن جوان گفت: «مهمان (من) باش. سه روز آنجا باشيد و مراقبت حال آن جوان کرد. زيادت از آن بود که گفتند. ابراهيم را غيرتي آمد که: «ما چنين فسرده، و وي جمله شب بي خواب وبي قرار؟».
گفت: «تا با خود بحث حال او کنم، تا هيچ شيطان در اين حال او راه يافته است يا همه خالص است چنان که مي بايد؟». با خود گفت: «آنچه اساس کار است تفحص بايد کرد». پس اساس کار و اصل، لقمه است. بحث لقمه او کردند نه بروجه حلال بود. گفت: «الله اکبر. شيطان است ».
پس جوان را گفت: «من سه روز مهمان تو بودم. تو بيا روزي چند مهمان من باش ». جوان را بياورد و لقمه خويش داد. جوان را حال گم شد و شوقش نماند و عشقش ناپديد گشت. آن گرمي و بي قراري و از وي برفت و آن بي خوابي ترک کرد.
ابراهيم را گفت: «آخر تو با من چه کردي؟». گفت: «لقمه تو بر وجه حلال نبود. شيطان با آن لقمه در باطن تو مي رفت. چون لقمه حلال به باطن تو فرورفت، شيطان را با آن مدخل نماند. آنچه تو را مي نمود، شيطاني بود.
بدين لقمه حلال، که اصل کارت پديد آمد. تا بداني که اساس اين کار بر لقمه حلال بود». سفيان را گفت: «هر که شناسد آنچه مي طلبد، خوار گردد در چشم او، آنچه جز آن است و آنچه بذل بايد کرد». سفيان را گفت: «تو محتاجي به اندک يقين، اگر چه بسيار علم داري ».
نقل است که يک روز شقيق و ابراهيم بهم بودند. شقيق گفت: «چرا از خلق مي گريزي؟». گفت: «دين خويش در کنار گرفته ام و از اين شهر بدآن شهر و از اين سر کوه بدآن سر کوه مي گريزم. تا هر که مرا بيند پندارد که حمالي ام يا وسواس دارم، تا مگر از دست شيطان، به سلامت ايمان از به دروازه مرگ بيرون برم ».
نقل است که در رمضان بيرون آمدي و گياه درودي. و آنچه دادندي به درويشان دادي. و شب تا روز نماز کردي و هيچ نخفتي. گفتند: «چرا خواب با چشم تو آشنا نشود؟».
گفت: «زيرا که يک ساعت از گريستن نمي آسايم. چون بدين صفت باشم، خواب را با چشم چگونه آشنايي باشد؟». چون نماز بگزاردي، دست بر روي خود بازنهادي. گفتي: «مي ترسم، نبايد که به رويم باز زنند».
نقل است که يک روز هيچ نيافت. گفت: «الهي! شکرانه چهارصد رکعت نماز کنم.» شب ديگر هم هيچ نيافت. شب سيوم نيز. همچنين تا هفت شب، چنين بود که به وي طعامي نرسيد.
ضعفي در وي پديد آمد. گفت: «الهي! اگرم بدهي، شايد». در حال جواني بيامد. گفت: «به قوت حاجت هست؟» گفت: «هست ».
او را به خانه برد. چون نيک در وي نگريست، نعره يي بزد. گفت: «چه بود؟». گفت: «من غلام توام و هرچه دارم از آن توست ».
گفت: «آزادت کردم و هرچه در دست توست، به تو بخشيدم. مرا دستوري ده تا (بروم ». و پس) گفت: «الهي عهد کردم بعد از اين غير از تو از کسي چيزي نخواهم. که لبي نان خواستم، دنيا را پيش من آوردي ».
نقل است که سه تن در مسجدي خراب عبادت مي کردند. چون بخفتند بر در مسجد ايستاد تا صبح. او را گفتند: «چرا چنين کردي؟». گفت: «هوا عظيم سرد بود و باد سرد. خويشتن را به جاي در ساختم تا شما را رنج کمتر بودو هر رنج که بود، بر من بود».
نقل است که ابراهيم در سفري بود. زادش نماند. چهل روز صبر کرد. و گل خورد و با کس نگفت، تا رنجي از وي به برادران نرسد.
نقل است که سهل بن ابراهيم گفت: با ابراهيم ادهم سفر کردم. بيمار شدم؛ آنچه داشت، بر من نفقه کرد. از وي آرزويي کردم. خري داشت، بفروخت و بر من نفقه کرد.
چون بهتر شدم، خر نديدم، گفتم: «خر کجاست؟». گفت: «بفروختم ». گفتم: «من ضعيفم، بر چه سوار شوم و چه بر نشينم؟». گفت: «يا برادر بر گردن من نشين ». سه منزل مرا بر گردن نهاد و برفت ».
نقل است که عطاء سلمي گفت: «يک بار ابراهيم را نفقه نماند. پانزده روز ريگ خورد». و گفت: «(چهل سال است تا) از ميوه مکه هيچ نخورده ام و اگر، نه در حال نزع بودمي نگفتمي و خبر نکردمي ». و از آن نخورد که لشکريان، بعضي از آن زمينهاي مکه خريده بودند.
نقل است که چندين حج پياده بکرد، که از چاه زمزم آب برنکشيد. زيرا که دلو آن از مال سلطان خريده بودند.
نقل است که به مزدوري رفتي و آنچه حاصل آوردي در وجه ياران خرج کردي. يک روز نماز شام بگزارد و چيزي خريد. و روي سوي ياران نهاد.
راه دور بود و شب دير شد. چون دير افتاد، ياران گفتند: شب دير شد. بياييد تا ما نان خوريم. تا او بار ديگر دير نيايد و ما را در انتظار ندارد.
طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند، چون ابراهيم بيامد، ايشان را خفته ديد. پنداشت که هيچ نخورده اند و گرسنه خفته اند.
در حال آتش بر کرد و مقداري آرد آورده بود، خمير کرد و از براي ايشان چيزي مي پخت که چون بيدار شوند بخورند. تا فردا روزه توانند داشت.
ياران، چون از خواب درآمدند، او را ديدند، محاسن بر خاک و خاکستر آلوده و دود گرد او در گرفته. و او در آتش مي دميد،
گفتند: «چه مي کني؟». گفت: «شما را در خواب يافتم. پنداشتم چيزي نخورده ايد و گرسنه خفته ايد. از براي شما طعامي مي سازم تا چون بيدار شويد، تناول کنيد». ايشان گفتند: بنگريد که او با ما در چه انديشه است و ما با او در چه فکر بوديم!
نقل است که هر که با او صحبت خواستي داشت، سه شرط کردي. گفتي: «اول، خدمت من کنم. و بانگ نماز من گويم، و هر فتوحي که از دنياوي بود، برابر قسمت کنيم ». وقتي مردي گفت: «من طاقت اين ندارم ». ابراهيم گفت: «من در عجبم از صدق تو».
نقل است که وقتي شخصي هم صحبت او بود. مي خواست باز گردد. ابراهيم را گفت: «يا خواجه! عيبي که در من ديده اي مرا از آن آگاه کن ».
گفت: «در تو هيچ عيبي نديده ام. زيرا که در تو به چشم دوستي نگاه کرده ام. لاجرم هرچه از تو ديده ام، مرا خوش آمده است ».
نقل است که عيال داري بود. نماز شام به خانه مي رفت، و در دست چيزي نه، و همه روز رفته بود و هيچ به دست نياورده، و گرسنه و بغايت دلتنگ شده، که: «با اطفال و عيال چه گويم؟ که تهي دست (مي روم ».) و عظيم پر درد و اندوه مي رفت.
ابراهيم را ديد، ساکن نشسته. گفت: «يا ابراهيم! مرا از تو غيرت مي آيد که چنين ساکن و فارغ نشسته اي ». ابراهيم گفت: «هرچه ما کرده ايم از عبادتهاي مقبول و خيرات مبرور آن جمله را به تو داديم. تو يک ساعت اندوه خود به ما داده ».
نقل است که معتصم پرسيد ابراهيم را که: « چه پيشه داري؟». گفت: «دنيا را به طالبان دنيا گذاشته ام و عقبي را به طالبان عقبي رها کرده ام و بگزيده ام: در اين جهان ذکر خداوند - تعالي - و در آن جهان لقاي خداوند، جل و علا». ديگري از وي پرسيد: «پيشه تو چيست؟». گفت: «ندانسته اي که کارکنان خدا را به پيشه حاجت نيست ».
نقل است که يکي ابراهيم را گفت: «اي بخيل!». گفت: «من در ولايت بلخ را مانده ام و (ترک) ملکي گرفته، (بخيل باشم؟)».
تا روزي مزيني موي او راست مي کرد. مريدي از آن او، آنجا بگذشت. گفت: «چيزي داري؟». همياني زر آنجا بنهاد. وي برگرفت و به مزين داد. سايلي برسيد از مزين چيزي خواست.
مزين گفت: «اين هميان برگير». ابراهيم گفت: «اين هميان زر است ». گفت: «مي دانم اي بخيل! الغني غني القلب، لا غني المال ». گفت: «زر است ».
گفت: «اي بطال! به آن کس که مي دهم. مي داند که چيست ». ابراهيم گفت: «هرگز آن شرم را با هيچ چيز مقابل نتوانم کرد، و نفس را به مراد خود آنجا ديدم ».
او را گفتند: «تا در اين راه آمده اي، هيچ شادي به تو رسيده است؟». گفت: «چند بار، يک بار در کشتي بودم (با جامه خلق و موي دراز. و بر حالي بودم) که اهل کشتي از آن غافل بودند جمله، و بر من مي خنديدند، و افسوس مي کردند، و در کشتي مسخره يي بود.
هر ساعت بيامدي و موي از قفاي من برگرفتي و سيلي بر گردن من زدي. و من خود را به مراد خود يافتمي. و بدآن خواري نفس خود شاد شدمي در اين ميان ناگاه موجي برخاست و بيم هلاک پديد آمد.
گفتند: «کشتي سبک بايد کرد. يکي از ايشان گفت: باري، اين در ميان ما به چه کار مي آيد؟ و او کيست؟ او را به دريا بايد انداخت. مرا گرفتند تا نشست بيندازند. موج و کشتي آرام يافت.
آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند، نفس را به مراد خود ديدم. يک بار ديگر به مسجدي رفتم (که بخسبم). رها نمي کردند و من از ضعف و ماندگي چنان بودم که برنمي توانستم خاست. پايم بگرفتند و مي کشيدند.
و مسجد را سه پايگاه بود. سرم بر هر پايه که افتادي، بشکستي و خون روان گشتي. آنجا نيز نفس خود را به مراد خويش ديدم و شاد شدم. و چون مرا بر اين سه پايگاه برانداختند و سرم بشکست، در هر پايه سر اقليمي بر من مکشوف شد.
با خود مي گفتم: کاشکي پايه ها زيادت بودي.با ايشان گفتم: گناه من چيست؟ گفتند: تو آمده اي تابورياي مسجد بدزدي. يک بار ديگر که در جايي گرفتار آمدم.
مسخره يي بر من بول کرد. آنجا نيز شاد شدم. يک بار ديگر پوستيني داشتم. گزنده بسيار در وي افتاده بود و مرا مي خوردند، ناگاه از آن جامه ها که در خزينه نهاده بودم، يادم آمد.
نفس من فرياد برآورد که: آخر اين چه رنج است. آنجا نيز نفس را به مراد خويش يافتم و شاد گشتم. يک بار ديگر بر کنار دجله طهارت مي ساختم.
يکي بيامد و در من نگاه کرد و تف کرد بر روي من. و همه روي من بيالود. آنجا شاد شدم. يک بار ديگر به جايي مي رفتم. مردمان با يکديگر خصومت مي کردند. يکي مرخصم خود را گفت: تو به نزديک من از اين هندوک خوارتري. آنجا نيز شاد شدم ».
نقل است که گفت: يک بار در باديه به توکل درآمدم. چند روزي هيچ نيافتم. دوستي داشتم. گفتم: «اگر به نزديک وي روم توکل من باطل گردد».
در مسجدي رفتم و بر زبان راندم: «توکلت علي الحي الذي لايموت » هاتفي آواز داد : «سبحان آن خدايي که پاک گردانيده است روي زمين را، از متوکلان ».
گفتم: «چرا؟». گفت: «متوکل کي بود آن که براي لقمه يي - که دوستي مجازي به وي دهد - راه دراز در پيش گيرد، و آن گاه گويد: توکلت علي الحي الذي لايموت؟ دروغي را توکل نام کند!».
گفت: «وقتي زاهدي متوکل را ديدم.گفتم: « تو از کجايي و از کجا مي خوري؟». گفت: «اين علم به نزديک من نيست. از روزي دهنده بايد پرسيد. مرا با اين فضولي چه کار؟».
گفت: «وقتي غلامي خريدم. از وي پرسيدم: «چه نامي؟». گفت: «تا چه خواني!». گفتم: «چه خوري؟». گفت: «تا چه خوراني!». گفتم: «چه پوشي؟» گفت: «تا چه پوشاني!».
گفتم: «چه کار کني؟». گفت: «تا چه کار فرمايي!» گفتم: «چه خواهي؟». گفت: «بنده را با خواست چه کار؟» پس با خود گفتم: «اي مسکين! تو در همه عمر خداي -تعالي - را چنين بنده بوده اي؟ بندگي، باري از وي بياموز. چندان بگريستم که هوش از من زايل شد».
نقل است که هيچ کس او را مربع نشسته نديد. گفت: «يک روز چنين نشسته بودم. آوازي شنودم که: اي پسر ادهم! بندگان در پيش خداوند چنين نشينند؟ راست بنشستم و توبه کردم که ديگر چنان ننشينم ».
نقل است که وقتي از او پرسيدند که: «تو بنده کيي؟». بر خود بلرزيد و بيفتاد و بر خاک غلطيدن گرفت. آن گاه برخاست و اين آيت برخواند: ان کل من في السموات و الارض، الا آتي الرحمن عبدا».
پرسيدندکه: «چرا اول جواب ندادي؟». گفت: «ترسيدم که اگر گويم، بنده ويم، او حق بندگي از من طلب کند و گويد: حق بندگي ما چون گزاردي؟ و اگر گويم: نيم، اين خود چگونه توان گفت؟ و هرگز نتوانم اين گفت ».
نقل است که از او پرسيدند که «روزگار چون مي گذراني؟». گفت: «سه مرکب دارم، باز بسته. چون نعمتي پديد آيد، بر مرکب شکر نشينم و پيش او باز شوم. و چون بلايي پديد آيد بر مرکب صبر نشينم و پيش باز روم. و چون طاعتي پديد گردد، بر مرکب اخلاص نشينم و پيش روم ».
نقل است که گفت: «تا عيال خود را چون بيوگان نکني، و فرزندان خود را چون يتيمان نگرداني، و شب بر خاکدان سگان نخسبي، طمع مدار که در صف مردانت را هي دهند». و در اين حرف که گفت آن محتشم، درست آمد. که پادشاهي بگذاشت تا آنجا رسيد.
نقل است که روزي جماعتي از مشايخ نشسته بودند. ابراهيم قصد صحبت ايشان کرد. راهش ندادند. گفتند: «هنوز از تو گند پادشاهي مي آيد». با آن کردار، او را اين گويند، ندانم تا ديگران را چه خواهند گفت!
نقل است که از او پرسيدند که: «چرا دلها از حق محجوب است؟». گفت: «زيرا که دوست مي دارند، آنچه خداي - تعالي - دشمن داشته است، به دوستي اين گلخن فاني، روي از گلشن باقي گردانيده اند، و ترک عمل سراي حيات ابد و نعيم مقيم گفته، از ملک و حياتي که آن زوال ندارد، باز مانده ».
نقل است که يکي گفت: «مرا وصيتي کن ». گفت: «خداوندا را ياد دارو خلق را بگذار». ديگري را وصيت خواست. گفت: «بسته بگشاي، و گشاده ببند». گفت: «روشن کن!» گفت: «کيسه بسته بگشاي و زبان گشاده بربند».
احمد خضرويه گفت که: ابراهيم مردي را در طواف گفت: «درجه صالحان نيابي تا از شش عقبه نگذري:در نعمت برخود بربندي (و در محنت بگشايي و در عز بربندي و در ذل بگشايي، و در خواب بربندي و در بيداري بگشايي، و در و توانگري بربندي) و در درويشي بر خودبگشايي، و در امل بربندي (و در اجل بگشايي و در ناراست بودن دربندي) در ساختگي مرگ بر خود گشايي ».
نقل است که ابراهيم نشسته بود. مردي بيامد، و گفت: «اي شيخ! من بر خود بسي ظلم کرده ام. مرا سخني بگوي تا آن را امام خود سازم ».
ابراهيم گفت: «اگر از من شش خصلت قبول کني بعد از آن، هيچ تو را زيان ندارد: اول آن است که چون معصيتي خواهي کرد، روزي او مخور». او گفت: «هرچه در عالم است، رزق اوست؛ من از کجا خورم؟».
ابراهيم گفت: «نيکو بود که رزق او خوري و در وي عاصي باشي؟ دوم که چون معصيتي خواهي کرد، از ملک خداي - تعالي - بيرون شو». گفت: «اين سخن دشوارتر است، چون مشرق و مغرب بلادالله است، من کجا روم؟».
ابراهيم گفت: «نيکو بود که ساکن ملک او باشي و در وي عاصي باشي؟ سيوم آن که چون معصيتي کني، جايي کن که خداي - تعالي - تو را نبيند». مرد گفت: «اين چگونه باشد؟ که او عالم الاسرار است ».
ابراهيم گفت: «نيکو بود که رزق او خوري و ساکن بلاد او باشي، و از او شرم نداري؟ و در نظر او معصيت کني؟ چهارم آن است که چون ملک الموت به قبض جان تو آيد، بگو که: مهلتم ده تا توبه کنم ».
گفت: «او از من اين قبول نکند». گفت: «پس چون قادر نيستي که ملک الموت را يک دم از خود دور کني تواند بود که پيش از آن که بيايد توبه کني. پنجم چون منکر و نکير بر تو آيند هر دو را از خود دفع کني ». گفت: «هرگز نتوانم ».
گفت: «پس جواب ايشان را اکنون آماده کن، ششم آن است که فرداي قيامت که فرمان آيد که: گناهکاران را به دوزخ برند، تو مرو» گفت:«امکان باشد که من با فريشتگان برآيم؟» پس گفت: «تمام است اين چه گفتي ». و در حال، توبه کرد. و در توبه شش سال بود، تا از دنيا رحلت کرد.
نقل است که از ابراهيم پرسيدند که: «از چيست که خداوند - تعالي - فرموده است: ادعوني استجب لکم؟ مي خوانيم و اجابت نمي آيد؟
گفت: «از بهر آنکه خداي را- تعالي و تقدس - مي دانيد و طاعتش نمي داريد. و رسول وي را مي شناسيد و متابعت سنت وي نمي کنيد و قرآن مي خوانيد و بدان عمل نمي نماييد. و نعمت مي خوريد و شکر نمي گوييد.
و مي دانيد که بهشت آراسته است از براي مطيعان و طلب نمي کنيد.و دوزخ آفريده است از براي عاصيان با سلاسل و اغلال آتشين، و از آن نمي ترسيد و نمي گريزيد.
مي دانيد که شيطان دشمن است و با او عداوت نمي کنيد. و مي دانيد که مرگ هست، و ساختگي مرگ نمي کنيد، و مادر و پدر و فرزندان را در خاک مي کنيد و از آن عبرت نمي گيريد،و از عيبهاي خود دست نمي داريد، و هميشه به عيب ديگران مشغوليد.
کسي که چنين بود، دعاي او چون به اجابت پيوندد؟ اين همه تحمل، از آثار صفت صبوري و رحيمي است و موقوف روز جزاست ».
نقل است که (پرسيدند): «مرد را چون گرسنه (شود) و چيزي ندارد، چه کند؟» گفت: «صبر، يک روز و دو روز و سه روز». وگفت: «ده روز صبر کند؟و بميرد. ديت او برکشنده بود».
نقل است که گفتند: «گوشت گران است ». گفت: «تا ارزان کنيم ». گفتند: «چگونه؟». گفت: «نخريم و نخوريم ».
نقل است که روزي دعوتي ساخت از ياران، کسي را مي پاييدند يکي گفت: «او مردي گران است ». ابراهيم گفت: «مردمان، نان پيش از گوشت خورند. شما گوشت پيش از نان مي خوريد؟»
نقل است که قصد حمام کرد - و جامه خلق داشت - راه ندادندش. حالتي بر وي پديد آمد. گفت: «با دست تهي به خانه شيطان راه نمي دهند، در خانه رحمن چگونه راه دهند؟».
نقل است که گفت: «وقتي در باديه به توکل مي رفتم. سه روز چيزي نيافتم. ابليس بيامد و گفت: «پادشاهي و آن چندان نعمت بگذاشتي، تا گرسنه به حج مي روي؟ با تجمل هم به حج توان رفتن ».
گفتم: «الهي دشمن را بر دوست گماري تا بسوزاند؟ اين باديه را به مدد تو قطع توانم کرد». آوازي شنيدم که: «يا ابراهيم! آنچه در جيب داري بينداز، تا آنچه در غيب است بيرون آوريم ».
دست در کردم، چهار دانگ نقره بود که فراموش کرده بودم و در آنجا مانده بود چون بينداختم ابليس از من برميد و قوتي از غيب پديد آمد. معلوم شد که ابليس گرد دنيا دار گردد.
نقل است که گفت: وقتي به خوشه چيني رفتم. هر بار که دامن از خوشه پر کردمي، (مرا) بزدندي و بستاندندي. تا چهل بار چنين کردند. بار چهل و يکم چنين نکردند. آوازي شنيدم که: «اين چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرين است که در پيش تو مي بردند».
نقل است که گفت: وقتي باغي نگاه مي داشتم. خداوند باغ بيامد و گفت: «انار شيرين بيار». طبقي بياوردم، ترش بود. گفت: «انار شيرين بيار».
طبقي ديگر بياوردم، هم ترش بود. گفت: «سبحان الله! چندين گاه در اين باغ بوده اي، انار شيرين از انار ترش نمي داني؟».
گفت: «(من) باغ را نگاه مي دارم، اما طعم انار ندانم، که نچشيده ام ». مرد گفت: «بدين زاهدي که تويي، گمان مي برم که ابراهيم ادهمي ». چون اين بشنيدم، از آنجا برفتم.
نقل است که گفت: يک شب جبرئيل را - عليه السلام - در خواب ديدم که از آسمان به زمين آمد - و صحيفه اي در دست - سؤال کردم و گفتم که « چه خواهي کرد؟». گفت: «نام دوستان حق مي نويسم ». گفتم: «نام من مي نويسي؟».
گفت: «تو ايشان نيستي ». گفتم: «دوستدار دوستان حقم ». ساعتي انديشه کرد، پس گفت: «فرمان رسيد که: اول نام ابراهيم ثبت کن!»- که در اين راه اوميد از نوميدي پديد آيد -.
نقل است که گفت: شبي در مسجد بيت المقدس خود را در ميان بوريايي پنهان کردم، که خادمان نمي گذاشتند تا کسي در مسجد باشد.
چون پاره يي از شب بگذشت، در مسجد گشاده شد و پيري درآمد پلاسي در پوشيده (با چهل تن در پلاش پوش). آن پير در محراب رفت و دو رکعت نماز کرد و پشت به محراب بازنهاد.
يکي از ايشان گفت: «امشب يکي در اين مسجد است که (نه) از ماست ». آن پير تبسم کرد و گفت: «پسر ادهم است. چهل شبانروز است تا حلاوت عبادت نمي يابد».
چون اين بشنيدم، بيرون آمدم و گفتم: «نشاني راست مي دهي. به خدا بر تو که بگويي که آن به چه سبب است ». گفت: «فلان روز در بصره خرما خريدي. خرمايي افتاده بود. پنداشتي که از خرماي توست. برداشتي و بر خرماي خود نهادي ».
چون اين بشنيدم، نزد خرما فروش آمدم و از او استحلال کردم. خرما فروش مرا بحل کرد و گفت: «چون کار بدين باريکي است، من ترک خرما فروشي کردم ». از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و در کار آمد آخرالامر از جمله ابد الان گشت.
نقل است که ابراهيم روزي به جايي مي رفت. لشکريي پيش آمد و گفت: «تو چه کسي؟». گفت: «بنده يي ». گفت: «آباداني از کدام طرف است؟». اشارت به گورستان کرد.
آن مرد گفت: «بر من استخفاف مي کني؟». تازيانه يي چند بر سر او زد و سرش را بشکست، و خون روان شد. پس رسني در گردن او کرد و مي آورد.
مردم شهر شنيده بودند که ابراهيم مي آيد. به استقبال بيرون آمده بودند. چون آن حال بديدند، گفتند: «اي نادان اين ابراهيم ادهم است و ولي خداست، جل جلاله ».
آن مرد در پاي وي افتاد و عذر خواهي کرد. و گفت: «چون سر تو مي شکستم، تو مرا دعا مي کردي!». گفت: «آري؛ آن معاملت که تو با من کردي، بدآن مستحق دعاي نيک بودي. بدآن سبب دعا مي کردم که نصيب من از آن معاملت که تو کردي بهشت بود. نخواستم که نصيب تو دوزخ شود».
(گفت: «چرا گفتي که: من بنده ام؟». گفت: «کيست که بنده خدا نيست؟) گفت: «چرا اشارت به گورستان کردي؟چون من آباداني مي جستم ». گفت: «از آن که گورستان هر روز معمورتر است و شهر خراب تر».
نقل است که يکي از اولياي حق گفت: بهشتيان را به خواب ديدم، هر يکي دامنها از مرواريد و آستينها هم. گفتم: «اين چه حال است؟».
گفتند: «ابراهيم ادهم را ناداني سر شکسته است چون او را در بهشت آوردند، فرمان آمد که: دوست مرا نااهلي سر بشکست، اين جواهر بر سر او نثار کنيد، نثار کردند. جمله اهل بهشت برچيدند، ما را نيز چنديني رسيده است ».
نقل است که وقتي به مستي بگذشت. دهان آن مست آلوده بود. آب آورد و دهان آن مست بشست و مي گفت: «دهني که ذکر خداي - تعالي - بر آن دهان رفته باشد، اگر آلوده بگذاري بي حرمتي باشد».
چون آن مرد بيدار شد، او را گفتند: «زاهد خراسان دهان تو بشست ». آن مرد گفت: «من نيز توبه کردم ». بعد از آن ابراهيم به خواب ديد که گفتند: «تو از براي ما دهان او بشستي. ما دل تو را بشستيم ».
نقل است که صوري گويد که در بيت المقدس با ابراهيم بودم، در وقت قيلوله در زير درخت اناري. رکعتي چند نماز بگزارديم. آوازي شنيدم از آن درخت که: «يا ابا اسحاق ما را گرامي (گردان) و از اين انارها چيزي بخور».
ابراهيم سر در پيش افگند. سه بار درخت همان گفت. پس ابراهيم برخاست و دو انار بکند. يکي بخورد و يکي به من داد. ترش بود و آن درخت کوتاه بود.
چون بازگشتم، وقتي بدآن درخت رسيدم، بزرگ شده و انار شيرين گشته. و در سالي دو بار انار دادي. و مردمان آن درخت را رمان العابدين خواندندي، به برکت ابراهيم ادهم. و عابدان در سايه آن درخت آسودندي و صحبت داشتندي.
نقل است که با بزرگي بر سر کوهي نشسته بود و سخن مي گفت. آن بزرگ از او پرسيد که: «نشان آن کس که به کمال رسيده بود، چيست؟».
گفت: «آن که کوه را گويد: برو، در رفتن آيد». حالي کوه در رفتن آمد. ابراهيم گفت: «اي کوه من تو را نمي گويم. وليکن بر تو مثال مي زنم، آرام گير!» در حال ساکن شد.
نقل است که رجا گويد که: با ابراهيم در کشتي بودم. بادي سخت برخاست و جهان تاريک شد. گفتم: «آه، مبادا که کشتي غرق شود.».
آوازي آمد از هوا، که: «از غرق شدن مترس، که ابراهيم ادهم با شماست ». در ساعت باد بنشست و جهان تايک روشن گشت.
نقل است که وقتي ابراهيم در کشتيي نشسته بود. بادي عظيم برخاست. کشتي غرق خواست شدن. پس ابراهيم نگاه کرد، کراسه يي ديد آويخته، و گفت: «الهي ما را غرقه کني؟ و کتاب تو در ميان ما». در ساعت باد بياراميد. آواز آمد که: «لاافعل ».
نقل است که وقتي در کشتي خواست نشستن. سيم نداشت. گفتند: «هر يک ديناري ببايد دادن ». دو رکعت نماز بگزارد و گفت: «الهي از من چيزي مي خواهند و ندارم ». در وقت، ريگ لب دريا همه زر شد. مشتي برگرفت و بديشان داد.
نقل است که روزي بر لب دجله نشسته (بود) و خرقه ژنده خود را بخيه مي زد. (يکي بيامد و گفت: «در گذاشتن ملک بلخ چه يافتي؟») سوزنش در دجله افتاد.
به ماهيان اشارت کرد که: «سوزنم باز دهيد». هزار ماهي سر از آب برآورد، هر يکي سوزني زرين به دهان گرفته. ابراهيم گفت: «سوزن خود مي خواهم ».
ماهيکي ضعيف سوزن او به دهان گرفته، برآورد. ابراهيم گفت: «کمترين چيزي که يافتم به ماندن ملک بلخ اين بود. آن ديگرها را تو داني ».
نقل است که روزي به سر چاهي رسيد. دلو فروگذاشت، دلو پر نقره برآمد. نگونسار کرد و بازفروگذاشت، پرزر برآمد. باز فروگذاشت، پر مرواريد برآمد.
نگونسار کرد و وقتش خوش شد. گفت: «الهي خزانه بر من عرضه مي کني - و مي داني که من بدين فريفته نشوم - آبم ده تا طهارت کنم ».
نقل است که وقتي به حج مي رفت. ديگران با وي بودند، گفتند: «از ما هيچ کس زاد و راحله ندارد». ابراهيم گفت: «خداي را استوار داريد در رزق، آنگاه در آن درخت نگريد. اگر زر طمع داريد، زر گردد». نگاه کردند: همه درختان خار مغيلان زر گشته بود، به قدرت خداوند -تعالي -.
نقل است که يک روز با جماعت درويشان مي رفت. به حصاري رسيدند، در پيش حصار هيزم بسيار بود. گفتند: «امشب اينجا باشيم -که هيزم بسيار است - تا آتش کنيم ».
آتش برافروختند و به روشن آتش بنشستند. و هر کسي نان تهي مي خورد، و ابراهيم در نماز ايستاده بود. يکي گفت: «کاشکي ما را گوشت حلال بودي تا بر اين آتش بريان کرديمي ».
ابراهيم سلام داد و گفت: «خداوند ما قادر است که ما را گوشت حلالي دهد». اين بگفت و در نماز ايستاد. در حال غريدن شيري آمد.
شيري را ديدند که مي آمد خرگوري را در بينش گرفته مي آورد. بگرفتند و بکشتند و کباب مي کردند و مي خوردند، و شير آنجا نشسته بود و در ايشان نظاره مي کرد.
نقل است که چون عمرش به آخر رسيد، ناپيدا شد. چنان که به تعيين خاک او پيدا نيست. بعضي گويند: در بغداد است و بعضي گويند: در شام است.
و بعضي گويند: آنجاست که شهرستان لوط پيغمبر - عليه السلام - به زمين فرو رفته است. و او در آنجا گريخته است از خلق. و هم آنجا وفات کرده است.
نقل است که چون ابراهيم را وفات رسيد، هاتفي آواز داد: الا ان امان الارض قدمات - يعني آگاه باشيد که امان روي زمين وفات کرد - همه خلق روزگار که اين معني شنيدند، متحير شدند که تا اين چه خواهد بود؟ تا آن وقت که خبر آمد که: ابراهيم از دار فاني به سراي باقي رفت.