ذکر حسن بصري. رحمة الله عليه

آن پرورده نبوت، آن خو کرده فتوت، آن کعبه (عمل و) علم؛ آن قبله ورع و حلم، آن سبق برده به صاحب صدري، صدر سنت، حسن بصري - رحمة الله عليه - مناقب او بسيار است و محامد او بي شمار، صاحب علم و معامله بود.
و دايم، خوف و حزن حق او را فراگرفته بود. و مادر او از موالي ام سلمه بود - رضي الله عنها -. چون مادرش به کاري مشغول شدي، حسن در گريه آمدي.
ام سلمه - رضي الله عنها - پستان در دهان او نهادي، تا او مي مزيدي. قطره يي چند شير پديد آمدي. چندين هزار برکات، که حق - تعالي - پديد آورد، همه از اثر آن بود.
نقل است که حسن در زمان طفوليت، يک روز از کوزه پيغمبر - عليه الصلوة و السلام - ، آب خورد، در خانه ام سلمه. رضي الله عنها.
پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - گفت: «اين آب که خورد؟». گفتند. «حسن ». گفت: «چندان که از اين آب خورد. علم من در او سرايت کند».
نقل است که روزي پيغمبر - عليه السلام - به خانه ام سلمه شد، و حسن را در کنار او نهادند. پيغمبر عليه لصلوة و السلام او دعا کرد. هرچه يافت، از برکت آن دعابود.
نقل است که چون او در وجود آمد، پيش عمربن خطاب - رضي الله عنه - بردند. فرمود که: «سموه حسنا، فانه حسن الوجه، - - او را حسن نام کنيد که نيکوروي است -.
ام سلمه - رضي الله عنها - تربيت و تعهد او مي کرد. و به حکم شفقتي که بر وي داشت شيرش پديد آمد. پيوسته مي گفتي که: « خداوندا! او را مقتداي گردان خلايق را».
تا چنان شد که صد و سي تن از صحابه او را دريافت و هفتاد بدري را ديده بود. و ارادات او به علي ابن ابي طالب بود - رضي الله عنه - و خرقه از او گرفت.
و ابتداي توبه او آن بود که او گوهر فروش بود. او را لؤلؤي گفتند. وقتي به روم شد و نزديک وزير رفت. وزير گفت: «ما امروزجايي مي رويم. موافقت مي کني؟». گفت: «کنم ».
پس بصحرا رفتند. حسن گفت: خيمه يي ديدم از ديبا زده، با طناب ابريشم و يخ هاي زرين. و سپاهي گران ديدم، جمله با آلت هاي حرب، ساعتي گرد آن خيمه بگشتند و چيزي بگفتند و برفتند.
آنگه فيلسوفان و دبيران، قرب چهارصد مرد بيامدند و ايشان نيز گرد خيمه بگشتند و چيزي بگفتند و برفتند. بعد از آن پيراني چند باشکوه ديدم که همچنان کردند و برفتند.
پس کنيزکان ماهروي، قرب چهارصد، هر يکي طبقي زر و جواهر برسر نهاده همچنان کردند و برفتند. پس قيصر و وزير در خيمه شدند و بيرون آمدند و برفتند.
حسن گفت: من متحير شدم گفتم اين چه حال باشد؟ از وزير سؤال کردم. گفت: قيصر را پسري صاحب جمال بود و در انواع علوم کامل و فاضل و در ميدان معرکه بي نظير.
و پدر، عاشق او بود. ناگاه بيمار شد طبيبان حاذق در معالجت او عاجز شدند. تا عاقبت وفات کرد. در آن خيمه در خاک کردند. هر سال يک بار به زيارت او آيند.
و اول آن سپاهي گران - که ديدي - بيايند و گويند: «اي پادشاه زاده! اگر اين حال که تو را پيش آمده است، به لشکر و جنگ دفع توانستي کرد، ما همه جانها فدا کرديمي، تا تو را باز ستديمي. اما اين حال از کسي است که به هيچ روي با او کارزار نتوان کرد». اين بگويند و بازگردند.
(آنگاه) فيلسوفان و دبيران بيايند و گويند: «اي پادشاه زاده! اگر به دانش و فيلسوفي و علم و خرده شناسي، دفع اين کار توانستي بکرديمي ». اين بگويند و باز گردند.
پس پيران محترم بيايند و گويند: « اي ملک زاده اگر به شفاعت و زاري، يا به دانش و خرده شناسي، اين کار توانستي. اين بگويند وباز گردند.
پس پيران محترم بيايند و گويند: «اي ملک زاده اگر به فاعت و زاري، يا به دانش و خرده شناسي، دفع اين حال ميسر شدي، بکرديمي.اما اين حال از کسي است که شفاعت و زاري نخرد».
پس کنيزکان ماهروي، با طبقهاي زرين بيايند و گويند: «اگر به مال و جاه و جمال تو را بازتوانستيمي خريدن، خود را فدا کرديمي. اما مال و جمال اينجا وزني ندارد».
پس قيصر با وزير در خيمه رود و گويد: « اي جان پدر! به دست پدر چه بود؟ براي تو لشکر گران آورد، و فيلسوفان و دبيران و پيران و شفيعان و راي زنان و صاحب جمالان و مال و نعمتهاي الوان. و خود نيز آمدم.
اگر بدست من کاري برآمدي بکردمي. اما اين حال، با کسي است که پدر با همه جلالت در پيش او عاجزست. سلام بر تو باد، تا سال ديگر» اين بگويند و باز گردند.
اين سخن در دل حسن کار کرد و در حال بازگشت و به بصره رفت. و سوگند خورد که در دنيا نخندد تا عاقبت کارش معلوم گردد.
و خود راچنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانيد که در عهد او کسي ديگر را ممکن نبود بالاي آن رياضت کشيدن. تا به جايي رسيد که هفتاد سال طهارت او در متوضا تباه شد و در عزلت چنان بود که اميد از همه خلق منقطع گردانيده بود تا لاجرم از جمله بر سرآمد.
چنان که يک روز کسي برخاست و گفت: «چرا حسن مهتر و بهتر ماست؟». بزرگي حاضر بود و گفت: «به جهت آن که جمله خلايق را به علم او حاجت است و او را جز به حق احتياج نيست. همه خلق در دين بدو محتاجند، و او در دنيا از همه فارغ. مهتري و بهتري او از آنجا بود».
در هفته يکبار مجلس گفتي. و هربار که بر منبر شدي و رابعه حاضر نبودي، فرود آمدي. يک بار گفتند: « چندين بزرگان و محتشمان حاضرند، اگر پيرزني حاضر نباشد چه شود؟».
گفت: «شربتي که ما از براي (حوصله) پيلان ساخته باشيم، در سينه موران نتوان ريخت ». و هر گاه که مجلس گرم شدي و آتش در دلها فتادي و آب از چشم ها روانه شدي روي به رابعه کردي و گفتي: «هذا من جمرات قلبک يا سيده » - اين همه گرمي از يک آه جگر و دل تست.
سؤال کردند که: «جمعي بدين انبوهي که در مجلس تو حاضر مي شوند، دانيم که شاد شوي ». گفت: «ما به کثرت شاد نشويم. اگر دو درويش حاضر شوند، ما شاد شويم ».
سؤال کردند که: «مسلماني چيست؟ و مسلمان کيست؟». گفت: «مسلماني در کتابهاست و مسلمانان در زير خاک اند».
سؤال کردند که «اصل دين چيست؟». گفت: «ورع ». گفتند: «چيست که آن را تباه کند؟». گفت: «طمع ». سؤال کردند: «جنات عدن چيست؟». گفت: «کوشکي است از زر، راه نيابد به وي الا پيغمبري يا صديقي يا شهيدي يا سلطاني عادل ».
سؤال کردند «طبيبي که بيمار بود، ديگران را علاج کند؟ تو نخست خود را علاج کن، پس ديگران را». گفت: «شما سخن من مي شنويد، که علم من شما را سود دارد وبي علمي من شما را زيان ندارد».
گفتند: «اي شيخ دلهاي ما خفته است که سخن تو در وي اثر نمي کند. چه کنيم؟». گفت: «کاشکي خفته بودي، که خفته را بجنباني بيدار شود. دلهاي شما مرده است که هرچند مي جنباني، بيدار نمي شود».
سؤال کردند که «قومي اند که در سخن، ما را چندان مي ترسانند که دل ما از خوف، پاره مي شود. اين روا باشد؟». گفت: «بهتر از آن که صحبت با قومي داريد که امروز شما را ايمن کنند و فردا به خوف در مانيد».
گفتند: «قومي به مجلس تو مي آيند و سخن تو ياد مي گيرند، تا بدان اعتراض کنند و عيب آن مي جويند». گفت: «من حور عين را ديدم که طمع فردوس اعلي و مجاورة حق -تعالي - مي کنند و هرگز طمع سلامت از مردمان نکنند، که آفريدگار ايشان، از زبان ايشان سلامت نمي يابد».
گفتند: «کسي مي گويد که: خلق را دعوت مکنيد تا اول خود را پاک نکنيد». گفت: «شيطان در آرزوي هيچ نيست الا در آرزوي اين کلمه. که مي خواهد که اين کلمه در دل ما آراسته کند تا در امر معروف و نهي منکر بر خود بنديم ».
گفتند: «مؤمن حسد کند؟». گفت: «برادران يوسف را فراموش کرديد؟ ولکن چو رنجي از سينه بيرون بيفکنيد، زيان ندارد».
و حسن مريدي داشت که چون آيتي که قرآن شنيدي خود را بر زمين مي زدي و فرياد مي کردي. حسن او را گفت: «اگر اين که مي کني، مي تواني که نکني، آتش نيستي در جمله معامله خود زدي. و اگر نتواني که نکني مرا به ده منزل از پس پشت خود گذاشتي ».
پس گفت: «الصعقه من الشيطان »- هر که بانگي از او برآيد اين نيست الا از شيطان - و آنجا که حکم غالب کرده است، که نه همه جا چنين بود. و شرح اين خود گفته است يعني اگر تواند که آن بانگ نکند و آن صعقه از او پديد آيد، آن از شيطان است.
يک روز مجلس مي گفت. حجاج درآمد با سپاه بسيار و تيغها کشيده؛ بزرگي حاضر بود. گفت: «امروز حسن را امتحان کنم که وقت آزمايش است ».
حجاج بنشست. حسن يک ذره بدو ننگريست و از آن سخن که مي گفت، برنگشت، تا مجلس تمام کرد. آن بزرگ گفت: «حسن حسن است ».
چون مجلس تمام شد، حجاج خود را نزديک او انداخت و بازوش بگرفت و گفت: «انظروا الي هذا الرجل »- اگر مي خواهيد که مردي را بينيد، در حسن نگريد - حجاج را به خواب ديدند، در عرصات قيامت افتاده.
گفتند: «چه مي طلبي؟». گفت: «آن طلبم که موحدان طلبند». اين از آن گفت که در وقت نزع گفته بود که: (خداوندا!) بدين تنگ حوصلگان نماي که: «غفار و اکرم الاکرمينم ».
که همه يک دل و يک زبان شده اند که: مرا فروخواهي گذاشت و نخواهي آمرزيد. مرا به ستيزه ايشان بيامرز و بديشان نماي که: «فعال لما يريدم ». اين سخن با حسن گفتند. گفت: «بدان ماند که اين خبيث به طراري، آخرت نيز بخواهد برد».
نقل است که مرتضي - عليه السلام - به بصره آمد، مهار شتر بر ميان بسته. و سه روز بيش درنگ نکرد. فرمود که منابر بشکنند. و مذکران را منع کرد.
و به مجلس حسن شد و از او سؤال کرد که: «تو عالمي يا متعلم؟». گفت: «هيچ. دو سخني که از پيغمبر به من رسيده است باز مي گويم ». مرتضي او را منع نکرد و گفت: «اين جوان شايسته سخن است ».
پس برفت و حسن او را به فراست بشناخت و از منبر فرود آمد و بر عقب او روان شدتا بدو رسيد. گفت: «از بهر خدا مرا طهارت کردن بياموز.» و جايي هست که آن را باب الطشت گويند. طشت آوردند. تا حسن را وضو کردن بياموخت. و برفت.
و يک بار در بصره خشکسالي بود، دويست هزار خلق بيرون آمدند به استسقا. و منبري نهادند و حسن را به منبر فرستادند تا دعا کند.
حسن گفت: «اگر خواهيد که باران آيد مرا از بصره بيرون کنيد». چندان خوف بر وي غالب بود که چون نشسته بودي، گفتي در پيش جلاد نشسته است. و هرگز کس لب او خندان نديدي. دردي عظيم داشته است.
نقل است که روزي يکي را ديد که مي گريست. گفت: «چرا مي گريي؟». گفت: «به مجلس محمدبن کعب قرظي بودم، و نقل کرد که: مرد باشد از مؤمنان که به شومي گناهان، او چندين سال در دوزخ بماند». گفت: «کاشکي حمن از آنهاستي که بعد از هزار سال او را از دوزخ بيرون آوردندي ».
نقل است که روزي اين خبر مي خواند که «آخر من يخرج من النار، رجل يقال له: هناد»- آخرين کسي که از دوزخ بيرون آيد از امت من هنادبود- حسن گفت: «کاشکي من او بودمي ».
نقل است که شبي حسن در خانه مي ناليد. گفتند: «اين ناله تو از چيست؟ با چنين روزگار که تو داري ». گفت: «از آن است که مبادا که بي علم و قصد من بر من کاري رفته باشد، يا قدمي به خطا جايي نهاده باشم، که آن به درگاه حق پسنديده نبود. پس حسن را گويند که: برو که تو را بر درگاه ما قدري نماند و هيچ طاعت تو را قبول نخواهند کرد.»
نقل است که روزي بر بام صومعه چندان گريسه بود که آب از ناودان روان شده بود و بر شخصي چکيد. گفت: «اين آب پاک است يا نه؟». حسن گفت: «نه! بشوي که آب چشم عاصي است ».
نقل است که يک بار به جنازه يي رفت. چون مرده را دفن کردند. حسن بر سر آن خاک نشست و چندان بگريست که خاک را گل کرد.
پس گفت: «اي مردمان! اول و آخر لحد است. آخر دنيا نگري، گور است و اول آخرت نگري، گور است، که القبر اول منزل من منازل الآخرة. چه مي نازيد به عالمي که آخرش اين است. و چرا نمي ترسيد از عالمي که اولش اين است. چون اول و آخر شما اين است، اي اهل غفلت! کار اول و آخر بسازيد». تا جماعتي که حاضر بودند چندان بگريستند که همه يک رنگ شدند.
نقل است که روزي به گورستاني بگذشت با جماعتي. گفت: «در اين گورستان مردماني اند که سر همت ايشان به هشت بهشت فرو نمي آمده است.
و لکن چندان حسرت با خاک ايشان آميخته است که اگر ذره يي از اين حسرت بر اهل آسمان و زمين عرضه کنند،- همه از هم فرو ريزند».
نقل است که در حال کودکي معصيتي بر وي رفته بود. هرگه که پيراهني نو بدوختي، آن گناه بر گريبان نوشتي. پس چندان بگريستي که بي هوش گشتي.
وقتي عمربن عبدالعزيز - رضي الله عنه - نامه يي بر وي نوشت و گفت: «مرا نصيحتي کن، کوتاه: چنانکه ياد گيرم و آن را امام خود سازم ».
حسن - رحمه الله - اين بنوشت که: «چون خداي - عز وجل - با توست، بيم از که داري؟» و وقتي ديگر حسن نامه اي نوشت که «آن روز آمده گير، که باز پس کس بميرد. والسلام ». او جواب نوشت که «روزي آمده گير که دنيا و آخرت هرگز نبوده است ». و آخرت هميشه بوده است ».
وقتي ثابت (بناني) - رحمه الله - به حسن نامه يي نوشت که «مي شنوم که به حج خواهي رفت. مي خواهم که به حج در صحبت تو باشم ».
جواب داد و بنوشت که «بگذار تا در ستر خداي زندگاني کنيم. که با هم بودن عيب يگديگر ظاهر کند. و ما يکديگر را دشمن گيريم ».
نقل است که سعيد جبير را در نصيحت گفت: «سه کار مکن: يکي قدم بر بساط سلاطين منه، اگر چه همه محض شفقت بود بر خلق. دوم با هيچ سر پوشيده منشين، اگر چه رابعه بود و تو او را کتاب خدا آموزي. سيوم هرگز گوش خود عاريت مده مر امير را - اگر چه درجه مردان مرد داري - که از آفت خالي نبود. و آخر الامر زخم خويش بزند».
مالک دينار گفت: از حسن پرسيدم که «عقوبت عالم چه باشد؟». گفت: «مردن دل ». گفتم: «مرگ دل چيست؟». گفت: «حب دنيا».
بزرگي گفت: «سحرگاهي به در مسجد حسن رفتم. به نماز. در مسجد بسته ديدم و حسن درون مسجد دعا مي کرد و قومي «آمين » مي گفتند.
صبر کردم تا روشن شد. دست بر در نهادم. در گشاده گشت. در شدم. حسن را ديدم، تنها. متحير شدم. چون نماز بگزارديم، قصه با وي گفتم (و) گفتم: «خداي را، مرا از اين آگاه کن ». گفت: «با کسي مگوي. شبهاي آدينه پريان نزد من مي آيند و من با ايشان علم مي گويم و دعا مي کنم و ايشان آمين مي گويند».
نقل است که چون حسن دعا کردي، حبيب عجمي دامن برداشتي و گفتي: «اجابت مي بينم ».
نقل است که بزرگي گفت: جماعتي به حج رفتيم. در باديه تشنه شديم. به سر چاهي رسيديم. دلو و رسن نديديم. حسن گفت: «چون من در نماز روم، شما آب خوريد».
پس در نماز شد. ما به سر آب شديم. آب بر سر چاه آمده بود. باز خورديم. يکي از اصحاب رکوه يي آب برداشت. آب به چاه فروشد.
چون حسن از نماز فارغ شد، گفت: «خداي را استوار نداشتيد، تا آب به چاه فرورفت ». پس از آنجا برفتيم. حسن در راه خرمايي يافت. به ما داد. به قسمت آن خرما بخورديم. دانه يي زرين داشت. به مدينه برديم و از آن طعام خريديم و به صدقه داديم.
ابو عمرو، امام القراء، قرآن تعليم کردي. ناگاه کودکي صاحب جمال بيامد که قرآن آموزد. ابو عمرو به نظر خيانت در وي نگريست.
از الف الحمد تا سين من الجنة والناس فراموش کرد. آتشي در وي افتاد و بي قرار شد. به نزديک حسن بصري رفت و حال باز گفت و زار بگريست و گفت: «اي خواجه! چنين کار پيش آمد، و همه قرآن فراموش کردم ».
حسن از اين حال اندوهگين شد و گفت: «اکنون وقت حج است، برو و حج گزار. چون گزاردي به مسجد خيف رو، که پيري در محراب نشسته است. وقت را بر وي تباه مکن. بگذار تا خالي شود. پس با او بگو تا دعا کند».
ابو عمرو همچنان کرد. و در گوشه مسجد بنشست. پيري با هيبت ديد، خلقي به گرد او نشسته. چون زماني برآمد، مردي درآمد با جامه سفيد پاکيزه.
آن پير و آن خلق، پيش او باز شدند، و سلام کردند، و سخن گفتند با يکديگر. چون وقت نماز شد آن مرد برفت و خلقي با وي برفتند.
آن پير خالي ماند. ابو عمرو گفت: «من پيش او رفتم و سلام کردم و گفتم: الله، الله، مرا فرياد رس. و حال بازگفتم. پير غمناک شد و به دنبال چشم در آسمان نگرست. هنوز سر باز پيش نياورده بود که همه قرآن بر من گشاده شد».
بوعمرو گفت: «من از شادي در پايش افتادم ». پس گفت: «تو را به من که نشان داد؟». گفتم: «حسن بصري ». گفت: «کسي را امامي چون حسن باشد، کس ديگرش چه حاجت؟». پس گفت: «حسن ما را رسوا کرد. ما نيز پرده او بدريم ».
پس گفت: «آن پير که ديدي با جامه سپيد که پس از نماز پيشين آمد و پيش از همه برفت و همه او را تعظيم کردند، آن حسن بود.
هر روز نماز پيشين به بصره کند و اينجا آيد، و با ما سخن گويد، و نماز ديگر به بصره برد». و آنگاه گفت: «هر که چون حسن امامي دارد دعا از ما چرا خواهد؟».
نقل است که در عهد حسن مردي را اسبي به زيان آمد، و او فروماند. حال خود با حسن باز گفت. حسن آن اسب را به چهارصد درم از وي بخريد و سيم بداد.
شبانه آن مرد مرغزاري از بهشت بخواب ديد، و اسبي در آن مرغزار، و چهارصد کره، همه خنگ. پرسيد که: «اين اسبان از آن کيست؟».
گفتند: «به نام تو بود. اکنون با نام حسن کردند». چون بيدار شد، پيش حسن آمد و گفت: «اي امام! بيع، اقالت کن که پشيمان شدم ».
حسن گفت: «برو آن خواب که تو ديده اي من پيش از تو ديده ام ». آن مرد غمگين بازگشت. شب ديگر حسن کوشکها ديد و منظرها. پرسيد که: «از آن کيست؟». گفت: «از آن کسي را که بيع اقالت کند». حسن بامداد آن مرد (را) طلب کرد و بيع اقالت کرد.
نقل است که همسايه يي داشت، آتش پرست، شمعون نام. بيمار شد و کارش به نزع رسيد. حسن را گفتند: «همسايه را درياب ».
حسن به بالين او آمد. او را بديد، از دود و آتش سياه شد. گفت: «بترس از خداي، که همه عمر در ميان آتش و دود بسر برده اي. اسلام آر، تا باشد که خداي - تعالي - بر تو رحمت کند».
شمعون گفت: «مرا سه چيز از اسلام باز مي دارد: يکي آنکه شما دنيا مي نکوهيد، و شب و روز مي طلبيد، دوم آن که مي گوييد: مرگ حق است، و هيچ ساختگي آن نمي کنيد. سيوم آن که مي گوييد ديدار حق ديدني است و امروز همه آن مي کنيد که خلاف رضاي اوست ».
حسن گفت: «اين نشان آشنايان است. پس اگر مؤمنان چنين مي گويند تو چه مي گويي؟ ايشان به يگانگي او مقرند. و تو عمر خود به آتش پرستي صرف کردي. تو که هفتاد سال آتش پرستيده اي و من که نپرستيده ام، آتش هر دو را بسوزد، و حق تو نگاه ندارد. اما خداوند من اگر خواهد، آتش را زهره نباشد که مويي بر تن من بسوزد. زيرا که آتش مخلوق خداي است. و مخلوق، مأمور باشد. اکنون بيا تا هر دو دست به آتش بريم، تا ضعف آتش و قدرت خداي - تعالي - مشاهده کني ».
اين بگفت. و دست در آتش نهاد و مي داشت که يک ذره از وجود او متغير نشد و نسوخت. شمعون - چون چنان ديد - (متحير شد و) صبح آشنايي دميدن گرفت.
حسن را گفت: «مدت هفتاد سال است تا آتش پرستيده ام. اکنون نفسي چند مانده است، تدبير من چيست؟». گفت: «آن که مسلمان شوي ».
شمعون گفت: «اگر خطي بدهي که حق -تعالي - مرا عقوبت نکند، ايمان آرم، و لکن تا خط ندهي، ايمان نيارم. حسن خطي بنوشت.
شمعون گفت: «بفرما تا عدول بصره گواهي نويسند بعد از آن ». بنوشتند. پس شمعون بسيار بگريست و ايمان آورد و حسن را وصيت کرد که «چون وفات کنم، بفرماي تا بشويند، و به دست خود مرا در خاک نه. و اين خط در دست من نه، که حجت من اين خواهد بود.
حسن گفت: «قبول کردم.» و کلمه شهادت بگفت و وفات کرد. او را بشستند و نماز کردند. و آن خط در دست (او نهادند و) او را دفن کردند.
حسن آن شب از انديشه درخواب نرفت که «اين چه بود که من کردم؟ من خود غرقه ام. غرقه ديگر را چون دست گيرم؟ مرا بر ملک خود هيچ دستي نيست، بر ملک خداي - عز وجل - چرا سجل کردم؟». در اين انديشه در خواب رفت.
شمعون را ديد، چون شمعي تابان، تاجي بر سر نهاده و حله يي در بر، خندان، در مرغزار بهشت خرامان. حسن گفت: «اي شمعون! چگونه اي؟».
گفت: «چه پرسي؟». چنين که مي بيني. حق -تعالي - مرا در جوار خود فرود آورد به فضل خود، و ديدار خود نمود به کرم خود، و آنچه از لطف در حق من فرمود، در وصف و عبارت نيايد. اکنون تو باري از ضمان خود بيرون آمدي. بستان اين خط خود که مرا بدين حاجت نبود».
چون حسن بيدار شد، آن کاغذ در دست خود ديد. گفت: «خداوندا! مرا معلوم است که کار تو به علت نيست، جز به محض فضل. بر در تو که زيان خواهد کرد؟ گبر هفتاد ساله را به يک کلمه، به قرب خود راه دهي. مؤمن هفتاد ساله را کي محروم کني؟».
نقل است که چنان شکستگي داشت که در هر که نگرستي، او را از خود بهتر دانستي. روزي به کنار دجله مي گذشت. سياهي ديد باقرابه يي، و زني پيش او نشسته. و از آن قرابه مي آشاميد. به خاطر حسن بگذشت که «اين مرد از من بهتر است ».
باز شرع حمله آورد که «آخر از من بهتر چگونه بود؟» ناگاه کشتيي گرانبار برسيد و هفت مرد در آن بودند. ناگاه کشتي درگشت و غرق شد.
آن سياه در رفت و پنج تن را خلاص داد. پس روي به حسن کرد و گفت: «برخيز - اگر از من بهتري - من پنج تن را خلاص دادم. تو اين دو تن را خلاص ده، اي امام مسلمانان! در اين قرابه آب است و اين زن مادر من است. خواستم تا تو را امتحان کنم که به چشم ظاهر مي بيني يا به چشم باطن. اکنون معلوم شد که کوري و به چشم ظاهر ديدي ».
حسن در پاي او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است. پس گفت: «اي سياه! چنان که ايشان را از دريا خلاص دادي، مرا از درياي پندار خلاص ده ».
سياه گفت: «چشمت روشن باد» تا چنان شد که بعد از آن البته خود را از کس بهتر ندانستي. تا وقتي سگي ديد گفت: «الهي مرا بدين سگ برگير».
يکي از وي سؤال کرد که «تو بهتري يا سگ؟». گفت: «اگر از عذاب خداي بجهم از او بهتر باشم. و اگرنه به عزت خداي که او از صد چون من به ».
نقل است که حسن گفت: «از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکي و مخنثي و مستي و زني ». گفتند: «چگونه؟». گفت: «روزي جامه فراهم مي گرفتم از مخنثي که بر او مي گذشتم.
گفت: «اي خواجه! حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من فراهم مگير، که کارها در ثاني الحال خداي داند که چون شود.
و مستي ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان خيزان. فقلت له: ثبت قدمک يا مسکين، حتي لاتزل - قدم ثابت دار اي مسکين تا نيفتي -
گفت: تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ من اگر بيفتم مستي باشم به گل آلوده، برخيزم و بشويم، اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس.
اين سخن عظيم در من اثر کرد. و کودکي وقتي چراغي مي برد و گفتم: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگو تا به کجا رفت اين روشنايي؟ تا من بگويم از کجا آورده ام.
و عورتي ديدم، روي برهنه و هر دو دست برهنه، جمالي عظيم، در حال خشم از شوهر خود با من شکايتي مي کرد. گفتم: اول روي بپوش.
گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي، همچنين به بازار فرو خواستم شد. تو با اين همه دعوي در دوستي او چه بودي اگر ناپوشيدگي روي من نديدي؟ مرا اين نيز عجب آمد».
نقل است که چون از منبر فرو آمدي، تني چند را از اين طايفه باز گرفتي. گفتي: «هاتوا ننشرالنور» - بيايد تا نور را نشر کنيم - روزي يکي نه از اهل اين حديث، با ايشان همراه شد. حسن او را گفت: «تو بازگرد».
نقل است که روزي ياران خود را گفت «شما ماننده ايد با صحابه رسول -عليه الصلوة و السلام ». ايشان شادي نمودند. حسن گفت: «به روي و ريش مي گويم، نه به چيزي ديگر.اگر شما را چشم بر آن قوم افتادي، همه در چشم شما ديوانه نمودندي. و اگر ايشان را بر شما اطلاع افتادي، يکي را از شما مسلمان نگفتندي. که ايشان مقدمان بودند. بر اسبان رهوار رفتند، چون مرغ پرنده و باد. و ما بر خران پشت ريش مانده ايم ».
نقل است که اعرابيي پيش حسن آمد و از صبر سوال کرد. گفت: «صبر بر دو گونه است: يکي بر بلا و مصيبت، و يکي بر چيزها که حق -تعالي - ما را از آن نهي کرده است ».
و چنانکه حق صبر بود، اعرابي را بيان کرد. فقال: «ما رأيت ازهدمنک » - گفت: زاهدتر از تو نديدم و (صابرتر از تو) نشنيدم - حسن گفت: «اي عرب! زهد من به جمله از جهت ميل است و صبر من از جهت جزع ».
اعرابي گفت: «معني اين سخن بگو، که اعتقاد من مشوش کردي » گفت: «صبر من در بلايا در طاعت ناطق است بر ترس من از آتش دوزخ، و اين عين جزع بود. و زهد من در دنيا رغبت است به آخرت و اين عين نصيبه طلبي است ».
پس گفت: «صبر آن کس قوي است که نصيبه خود از ميان برگيرد، تا صبرش حق را بود، نه ايمني تن خود را از دوزخ، و زهدش حق را بود نه وصول خود را به بهشت. و اين علامت اخلاص است ».
گفت: «مرد را علمي بايد نافع و عملي کامل، و اخلاص با وي. و قناعتي بايد مشبع و صبري با وي. چون اين هر سه آمد، بعد از آن ندانم تا با وي چه کنند».
گفت: «گوسفند از آدمي آگاه تر است، از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمي را سخن خداي - عز وجل - از مراد باز نمي دارد.
گفت: «همنشيني بدان مردم را بدگمان کند از نيکان.» (و گفت:) «اگر کسي مرا به خمر خوردن خواند، دوست تر از آن دارم که به طلب دنيا (خواند)». گفت: «معرفت آن است که در خود ذره يي خصومت نيابي.»
گفت: «بهشت جاويدان بي پايان بدين عمل روزي چند نيست. به نيت نيکوست ». گفت: «اول که اهل بهشت به بهشت نگرند، هفتصد سال بي خود شوند، از بهر آنکه حق -تعالي - بر ايشان تجلي کند. اگر در جلالش نگرند، مست هيبتش شوند و اگر در جمالش نگرند غرقه وحدت شوند».
گفت: «فکر آينه يي است که حسنات و سيئات تو به تو نمايند». گفت: «هرکه را سخن نه از سر حکمت است، آن عين آفت است. و هر که را خاموشي نه از سر فکرت است، آن شهوت و غفلت است. و هر که را نظر نه از سر عبرت است آن همه لهو و زلت است ».
گفت: «در تورات است که هر آدميي که قناعت کرد، بي نياز شد. و چون از خلق عزلت گرفت، سلامت يافت و چون شهوت زير پاي آورد، آزاد گشت. و چون از حسد دست بداشت، مروت ظاهر شد. و چون روزي چند صبرکرد، برخورداري جاويد يافت ».
گفت: «پيوسته اهل دل (به خاموشي) معاودت مي کنند تا وقتي که دلهاي ايشان در نطق آيد. پس آن در زبان سرايت کند».
و گفت: «ورع سه مقام است: يکي آن که بنده سخن نگويد مگر به حق - خواه در خشم باش خواه در رضا- دوم آن که اعضاي خود نگه دارد از هر خشم خداي - عز وجل - در آن باشد. سيوم آن که قصد وي در چيزي بود که خداي - تعالي - بدان رضا داده است ». گفت: «مثقال ذره يي از ورع، بهتر از هزار سال نماز و روزه ». گفت: «فاضل ترين همه اعمال فکرت است و ورع ».
گفت: «اگر بدانمي که در من نفاق نيست، از هرچه روي زمين (است)، دوست تر دارم ». گفت: «اختلاف باطن و ظاهر، و دل و زبان از جمله نفاق است ».
گفت: «هيچ مومن نبوده است از گذشتگان و نخواهد بود از آيندگان، که نه برخود مي لرزند که: نبايد منافق باشم!». گفت: «هر که گويد: مؤمنم، حقا که مؤمن نيست، بيقين ». يعني: ولاتزکوا انفسکم، هو اعلم بمن اتقي.
گفت: «مؤمن آن است که آهسته و ساکن بود. و چون حاطب ليل نبود. يعني چون کسي نبود که هرچه تواند کرد، بکند. و هر چه به زبان آيد، بگويد».
گفت: «سه کس را غيبت نيست: صاحب هوا را، و فاسق را، و امام ظالم را». گفت: «در کفارت غيبت، بسنده است استغفار، اگرچه بحلي نخواهي ».
گفت: «مسکين فرزند آدم، راضي شده به سرايي که حلال آن را حساب است و حرام آن را عذاب ». گفت: «جان فرزند آدم از دنيا مفارقت نکند، الا به سه حسرت: يکي از آن که سير نشد از جمع کردن. دوم آن که در نيافته بود آنچه اميد داشته بود. سيوم آن که زادي نساخته بود، چنان راهي را.»
يکي گفت: «فلان کس جان مي کند». گفت: «چنين مگوي که او هفتاد سال است که جان مي کند، از جان کندن بازخواهد رست، تا به کجا خواهد رسيد؟».
گفت: «نجات يافتند سبکباران و هلاک شدند گرانباران ». گفت: «خداي - تعالي - بيامرزد قومي را، که دنيا به نزديک ايشان وديعت بود. وديعت را بازدادند و سبکبار برفتند».
گفت: «به نزديک من زيرک و دانا آن است که خراب کند دنيا را، و بدان خرابي دنيا، آخرت را بنياد کند. نه خراب کند آخرت را، و بدان خرابي دنيا را بنياد کند».
گفت: «هر که خداي - عز و جل - را شناخت، او را دوست دارد. و هرکه دنيا را شناخت، او را دشمن دارد». گفت: «هيچ ستوري به لگام سخت. اولي تر از نفس تو نيست در دنيا».
گفت: «اگر خواهي که دنيا را بيني - که بعد از تو چون خواهد بود - بنگر که بعد از مرگ ديگران چون است ». گفت: «به خدا، که نپرستيدند بتان را، الا به دوستي دنيا».
گفت: «کساني که پيش از شما بوده اند،قرآن، نامه يي دانستند که از حق به ايشان رسيد. به شب تأمل کردندي، و به روز کار بدان کردندي. و شما درس کرديد و عمل بدان، ترک کرديد. و اعراب و حروف درست کرديد و بدان بارنامه دنيا مي سازيد».
گفت: «به خدا که زر و سيم را کس دوست و عزيز ندارد که نه خداي - عز وجل - او را خوار گرداند». گفت: «احمق بود که قومي را بيند، که از پس او روان مي شوند، و به هيچ حال دل او بر جاي نماند». گفت: «هرچه کسي را خواهي فرمود بايد که اول فرمانبردار باشي ».
گفت: «هر که سخن مردمان پيش تو آرد، سخن تو پيش مردمان برد». گفت: «برادران، پيش ما عزيزترند از اهل و فرزند، که ايشان يار دين اند. و اهل و فرزند يار دنيا و خصم دين ».
گفت: «هرچه بنده بر خود و مادر و پدر تفقد کند آنرا حساب بود مگر طعامي که پيش مهمانان و دوستان نهد». گفت: «هر نمازي که دل در او حاضر نبود، به عقوبت نزديک بود».
گفتند: «خشوع چيست؟». گفت: «بيمي که در دل ايستاده بود، و دل آنرا ملازم گرفته ».
گفتند: «مردي بيست سال است تا به نماز جماعت نيامده است و با کس اختلاط نکرده و در گوشه يي نشسته ». حسن پيش او رفت و گفت: «چرا به نماز نمي آيي و اختلاط نمي کني؟». گفت: «مرا معذور دار که مشغولم ».
گفت: «به چه مشغولي؟». گفت: «هيچ نفس از من برنمي آيد که نه نعمتي از حق به من رسد و نه معصيتي از من بدو. به شکر آن نعمت و به عذر آن معصيت مشغولم ». حسن گفت: «هم چنين باشد که تو بهتر از مني ».
پرسيدند که، «تو را هرگز (وقت) خوش بود؟». گفت: «روزي بر بام بودم. زن همسايه با شوهر مي گفت که: قريب پنجاه سال است که در خانه توام. اگر بود و اگر نبود، صبر کردم در گرما و سرما، و زيادتي نطلبيدم، و نام و ننگ تو نگاه داشتم، و از تو به کس گله نکردم. اما بدين يک چيز تن در ندهم که بر سر من ديگري گزيني. اين همه براي آن کردم تاتو را بينم همه، نه آن که تو ديگري را بيني، امروز به ديگري التفات مي کني. اينک به تشنيع، دامن امام مسلمانان گيرم ».
حسن گفت: «مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه شد. طلب کردم تا آن را در قرآن نظير يابم. اين آيت يافتم: ان الله لايغفر ان يشرک به و يغفرما دون ذلک لمن يشاء». همه گناهت عفو کردم. اما اگر بگوشه خاطر به ديگري ميل کني و با خداي - عز و جل - شرک آوري، هرگزت نيامرزم.
نقل است که يکي از وي پرسيد که: «چگونه اي؟» گفت: «چگونه باشد حال قومي که در دريا باشند و کشتي بشکند و هر يکي بر تخته يي بمانند؟». گفتند: «صعب باشد». گفت: «حال من هم چنين است ».
نقل است که روز عيدي بر جماعتي بگذشت که مي خنديدند و بازي مي کردند. و گفت: «عجب از ايشان دارم که بخندند واز ايشان را از حقيقت حال خود خبر نه ».
نقل است که کسي را ديد که در گورستان نان مي خورد. و گفت: «او منافق است ». گفتند:« چرا؟». گفت: «کسي را که در پيش اين مردگان شهوت بجنبد گويي که به آخرت و مرگ ايمان ندارد و اين نشان منافق بود».
نقل است که در مناجات گفتي: «الهي مرا نعمت دادي، شکر نکردم. بلا بر من گماشتي، صبر نکردم. بد آن که ترا شکر نکردم، نعمتي از من باز نگرفتي. و بعد آن که صبر نکردم بلا دايم نگردانيدي. الهي! از تو چه آيد جز کرم؟».
و چون وفاتش نزديک آمد، بخنديد - و هرگز کس او را خندان نديده بود- و مي گفت: «کدام گناه؟». و جان بداد. پيري او را به خواب ديد و گفت: «در حال حيات هرگز نخنديدي. در نزع، آن چه حال بود؟
گفت: «آوازي شنيدم که يا ملک الموت! سخت بگيرش که هوز يک گناه مانده است. مرا از آن شادي خنده آمد. گفتم: کدام گناه؟ و جان بدادم ».
بزرگي در شب وفات کرد او را به خواب ديد که درهاي آسمان گشاده بودي و منادي مي کردند که حسن بصري به خدا رسيد و خدا از وي خشنود (است). والسلام.